میدونید چرا؟ چون هم دو زنگ با قاسمی داریم ^_^ و هم روز کاری دبیر دینی پارسالمونه ^_^ هفته پیش نشد خیلی درست و حسابی همو ببینیم ولی این هفته تقریبا یه ساعت تمام بعد مدرسه نشستهبودیم تو حیاط و حرف میزدیم. از همهچی گفتیم. هم من گفتم و هم اون :)) تازه فهمیدم پسرش فیزیک خونده ^_^ البته انصراف داده و کامل نخونده چون با چیزی که فکر میکرده فرق میکرده. میگفت یکی از کسایی که فکرشو نمیکرده که یه روزی اینجوری بشینیم حرف بزنیم من بودم. گفتم منم فکرشو نمیکردم. فکرشو نمیکردم یه روزی با کسی به این درجه برسم و بتونم یه سری حرفها رو بزنم. البته که هنوزم نمیتونم خیلی راحت حرف بزنم و خب طبیعیه بهنظرم چون ۱۷ سال با هیچکس این مدلی نبودم؛ ولی بازم بهتر از هیچیه :)) من به همین یه ذره برونریزی هم راضیم :)) تازه فهمیدم که اونم مثل من از بغل خوشش نمیاد! یکم عجیب بود برام! آآآآممم دیگه چی گفتیم؟ بذارید فکر کنم! راجعبه ورزش کردن حرف زدیم. راجعبه تمرکز نداشتن من. راجعبه روابطم توی وبلاگ. راجعبه خیلی چیزها :) آآآآممم چرا یادم نمیاد دقیق؟ :/
.
امروز خواهر نورا اومدهبود. یعنی مامانش و خواارش. بعد خواهرش کوچولوعه و منم که بچهدوست ^_^ کلی باهاش حرف زدم و رفیق شدم و بغلش کردم. یاسمن میگفت وقتی بغلش کردهبودم نورا قیافهش چپل چلاق شدهبوده و خوشش نیومده و اینا :/ و من پوکر بودم :| نمیفهمم چرا آدمها فکر میکنن وقتی یه رابطهای تموم میشه حتما باید دشمن هم بشیم :/ بعدشم من خودمم خیلی چیز نیستم بچه مردم رو بغل کنم و کمرم رو ناقص. خودش خواست بیاد تو بغلم.
.
وقتی رفتم از مهسا زبانشو بگیرم و یهو شیمیش رو دیدم و کاشف به عمل اومد که ای وای بر من نشستم تست اشتباه زدم واقعا نابود شدم :| اینقدر کور شدم که حتی برنامهی خودم رو هم درست نمیبینم و اشتباه دهم زدم بهجای دوازدهم و واقعا نابود شدمها! یه لحظه اصلا اشک تو چشمام حلقه زد و تا ده دقیقه همینجور پشت میزم خیره بودم که واقعا چرا من اینجوریم؟ '_' واقعا دلم میخواست گریه کنم
.
مشاور نامه داده که اولیا بیان و اینا بعد فکر میکنید جواب مادرگرام چی بود؟ گفت بهش بگو من خودم یه پا مشاورم. وقت منو بده به یکی دیه :| باز دیشب میگم نمیاین؟ میگن نه اگر خیلی مهم و واجبه وگرنه هم بگو وقت رو بدن به یه اولیای دیگه ما نمیایم کلا :|
درباره این سایت