1. از چند هفته پیش صحبت کردهبودیم که برای قاسمی تولد بگیریم ولی مدرسه بخاطر اینکه پارسال خیلی بساط شدهبود و این بحث حذف دبیرهای مرد و از مدارس دخترانه و اینا مخالفت کردن و اجازه ندادن و دلیل اصلی دیگشونم یه مشت بچهی بیشعور و نفهم بینمون بود. قرار شد که ۷ نفر باهم یه کیک کوچیک بگیریم و یه تولد کوچولو خودمون با کسایی که میدونیم آدم هستن و دهنشون چفت و بست داره بگیریم. باز مخالفت شد و کلی امروز با مدیر و معاون حرف زدیم تا تهش این شد که اخر ساعت فقط کیک رو بدیم بهش :( زنگ که خورد رفتیم تو دفتر و منتظر که قاسمی بیاد. خانم پ. (معاونمون) کیک رو بهش داد و اول قبول نمیکرد و میگفت اجازه بدید قبول نکنم و آخه برای چی و فلان و که ایناش مهم نیست. در همین حین یهو همون عدهی بیشعور اومدن و خیلی شیک خودشون رو جا کردن و به عکس دستهجمعیمونم گند زدن بیادبا :(( بعد همونجا جلوی قاسمی شروع کردن دعوا کردن که چرا به ما نگفتید و فلان :/ بابا بیآبروها بذارید بره بعد -_-
طبق قرار ۱شنبهها رفتم پیش دبیر دینیمون ^_^ مثل همیشه چهارزانو نشستم رو نیمکت اول جلوش و شروع کردم غر زدن از بچهها و تولد رو تعریف کردم و گفتم که خودشونو جا کردن تو عکسمون و اینا که یهو همونا عین گاو سرشون رو انداختن اومدن تو :/ شروع کردن به گفتن اینکه خانم برای اقای قاسمی رفتن یه کیک گرفتن کوچولو و قد کف دست و قد کاپ کیک و اصلا خانم خیلی زشت بود و ابرو ریزی بود و فلان و بهمان :/ بعد دبیرمون با خنده منو نگاه کرد و منم با ایما و اشاره گفتم بذارید حرفشونو بزنن :)) بعد همینجور که داشتن هی حرف میزدن و چرت میگفتن یاسمن اومد و گفت بچهها وقتی هیچی نمیدونید چرا قضاوت میکنید؟ من و آنه همهچی رو میدونیم الکی قضاوت نکنید وقتی چیزی نمیدونید. بعد حالا نشستن و نمیرفتن هم :/ مستقیم هم بهشون گفتم آقا پاشید برید با خانم کار دارم. برگشته میگه نمیرم :| دیگه به زور انداختیمشون بیرون و به یاسمن اشاره کردم بیاد کنارم بشینه و بمونه. شروع کردیم غر زدن از اینکه از بچهها چقدر بدمون میاد -_- در رو بستم تا باز گاوبازی در نیارن یه عده. (با معاونمون که حرف میزدیم میگفت بچههاتون در میبینن فکر میکنن باید برن تو و همهجا هی میرن و خیلی با کادر احساس صمیمیت میکنن و این قشنگ و نیست و فلان) به دبیرمون میگم، میگه مثل الان! گفتم دقیقا! گفتم خانم غیبتشون میشه ولی نمیتونم نگم؛ بخاطر همینا که اومدن اینجا این حرفها رو میزنن تولد کنسل شد! بخاطر کارای همینا! -__- کلی غر زدیم از آدمای مزخرف. از اینکه چشم ندارن ببین زهرا همش درصداش بالا و اینقدر باهوشه! نمیدونید چقدر زهرا رو اذیتش میکنن و حرصشون درمیاد. سر ماجرای امروز هم همهچی رو از چشم اون میدیدن و اشک بچه رو درآوردهبودن. بهش میگم میگفتی انه گفته. میگفتی من کارهای نبودم آنه خریده کیک رو اصلا. میومدن به من گیر میدادن ببینن چیکارشون میکردم! اره داشتم میگفتم چقدر اذیتش میکنن. دبیرمون خبر داشت از همهچیز و میگفت دبیرهای پایه همش دارن ساپورتش میکنن. میگفت این بچه میره بالا له میشه میاد پایین. آخه زهرا یکم بچهی حساسی هم هست.
نمیدونید این عده چقدر آدمای دورویی هستن که -_- جلوی دبیرها کلی قربون صدقهشون میرن و از دبیر تعریف میکنن بعد پشت اون دبیر کلی حرف میزنن و میگن بدرد نمیخوره. واقعا دلم میخواد بزنمشون -__- نمیدونید چقدر امروز حرص خوردم از دستشون. فقط دلم میخواد زودتر کلاسها تموم شن و ریخت هیچکدومو نبینم -_- واقعا دارم فکر میکنم اگر کسایی مثل دبیر دینیمون، خانم پ. معاونهای پژوهشمون و نبودن قطعا دیوونه میشدم تو این مدرسه!
2. جمعه شب که داشتم دیگه میخوابیدم با خدا حرف میزدم و میگفتم من گم شدم، تو منو پیدام کن. نمیدونم چجوری ولی یه نشونهای بهم بده که هنوز کنارمی، هنوز دارمت و فقط توهم گم شدن دارم، نمیدونم چه نشونهای ولی یهچیزی که بفهمم مثلا فردا فیزیک رو ۱۰۰ بزنم. و آره فیزیک ۱۰۰ زدم! نظریه و گراف امروز رو هم ۱۰۰ زدم! آره خدا داره بهم چشمک میزنه و میگه کنارمه. [لبخند چپلوک]
3. ازمون این سری رو هواعه قشنگ -_- همه دارن زور میزنن به ترم برسن و کاری به آزمون ندارن خیلی و ما هم موندیم این وسط که درس جدید رو بخونیم و تست بزنیم یا واسه آزمون بخونیم.
4. یاسمن میگه جمعه بریم باغ کتاب و ناهار و اینا اونجا باشیم. هنوز به خانواده نگفتم و نمیدونم میشه یا نه ولی خوب میشه اگه بشه :))
درباره این سایت