1. دیشب رفتیم دیدن ثنا. حالش خوب بود ولی بچهم خیلی بیجون بود. یه غصهی نهانی تو دلش و نگاهش بود. نمیدونم بخاطر قرصهاش بود و از بیحالی بود یا واقعا غصه داشت. هرچی باهاش حرف زدم و خواستم که بهم بگه و گفتم آدم باید به سیسترش همهچی رو بگه و اصلا به اون نگه به کی بگه فایده نداشت و میگفت چیزیش نیست. نمیدونید چقده غصهم شد اصلا اینجوری دیدمش :(
2. عمهم میگه آنه تو مطمئنی کنکور داری؟؟ از بس همهی مهمونیها رو رفتم همه دیگه به این نتیجه رسیدن که من کنکوری نیستم =))) البته از اون طرفم زنموم هی میگه آدم بچه زرنگ باشه همین میشه دیگه! آره خلاصه که راضیم. هرچی توقع کمتر، آرامش بیشتر!
3. دبیر دینیمون رو خیلی وقته ندیدم :( شب بهش میگم خانم حس میکنم خوب نیستید. میدونید چی گفت؟ گفت: "من بدون بچه ها و کار و مدرسه خیلی روبراه نیستم." اصلا چشمام قلب قلبی شدهبود نمیدونستم چی بگم. گوگولی من *_*
4. واقعا اگه امروز نمیرفتم کتابخونه و چهارتا بچه کنکوری نمیدیدم قید درس رو میزدم کلا '_' (بهار فردا پا میشی میایهاااااا) بعد ۳ تا از بچههای راهنمایی رو دیدم و نمیدونید چقدر وقتی میبینمشون بهم انرژی تزریق میشه ^_^ برعکس بچههای اینجا که فقط موج منفی هستن برام!
5. این تعطیلیها واقعا داره فشار میاره -_- در واقع اقای الف بیشتر فشار میاره -_- همش هی میاد چرت و پرت میگه. واقعا دیگه دیشب همه اعصابمون بهم ریختهبود میگفتیم بزنیم گروهش رو بپویم -_- بعد اصلا نمیفهممش! امتحانش کنسل شد برداشته سوالا رو عوض کرده و سختشون داره میکنه -_- بعد هی میگه امتحاناتون پشت هم بدون فاصله میشه و بشینید بخونید و فلان بعد هی کارای خودشو میگه -_- بابا لعنتی من درس تو رو خوندم دیگه بذار برم درسهای دیگه رو بخونم -_-
6. ساعت خوابم بهم ریخته و همش شبها دیر میخوابم و ساعت ۸ بهزور بیدار میشم -_- امروز هم همش ۹ ساعت خوندم و همهی تستهای دایرهم برای قاسمی مونده و مطالعهی درسشم که پیشکش -_- اه دلم میخواد همشونو بزنم -_- بابا ولم کنید خودم درسمو بخونم اه -_-
7. دیشب با یکی از بچهها دعوام شد تو گروه کلاس :/ والا خو حقشه. دفعه اولش نبود که چرت و پرت میگفت. دیگه نتونستم سکوت کنم. من از زهرا میپرسم از خانم پ پرسیدی؟ امتحانها چیشد؟ بعد اومده حرف چرت اون آقای الف رو که امتحانا پشت همن و تحویل من میده. برگشتم بهش میگم بابا یکم فکر کن همش یه امتحان کنسل شده که اونم میفته آخر یه همچین چیزی برای وقتیه که ۳ یا ۴ تا امتحان کنسل شه. برگشته میگه: "خب حالا وقتی من نمیدونم ت نمیدونی اون نمیدونه چرا میپرسی خ برو از پ. بپرس دنبال بحثین؟" بعد بهش میگم: "خوبی تو؟ :/ چرا قاطی میکنی " بعد میگه: "ن عالی ام معلوم نی این وسط سوال چرت میکنید جوابم میدیم اینع وضع" منم گفتم: "مگه من از تو پرسیدم اصلا؟ خوبه قید کردم زهرا! چشاتو وا کنی میبینی :))" بعد برگشته میگه: "من حقیقتا پی ام شرکو ریپ کردم ببینی اگ بعدم از زهرا سوال داری برو پی ویش اگ نمیخوای با ما ح بزنی چیز بدی ام نگفتم بت ک راستشو گفتم" (شرک یکی از بچههاست که جوابمو داد و گفت آخری میشه احتمالا و اتفاقا اونم به این دختره گفت: "الف گفته احتمال داره و تا حالا اینتوری نشده" ) منم برگشتم گفتم: "اینکه اینجا با زهرا حرف میزنم به تو ربطی نداره (اینکه نمیخوام با شماها حرف بزنم هم مسلمه!)" ولی خا اون تیکهی تو پرانتز رو پاک کردم چون دیدم در خودم هنوز توان اینو نمیبینم که این حرفو بهشون بزنم و بعد بخوام بحثی کنم. بعد برگشته میگه: "آنه من الان اعصاب ندارم یچی میگم ناراحت میشی ول کن" خا نگاه کنید تروخدا سر یه سوال ساده که من از یکی دیگه پرسیدم و حرفی که خودشم اگه منطقی به قضیه فکر میکرد بهش میرسید، زدم چه بساطی راه میندازه -_- بعد واقعا خودم الان نگاه میکنم میبینم چقدر همهچی بچهبازیه و چقدر بهمون نمیاد ۱۸ سالمون باشه. منم خوشم نمیاد یه همچین بحثهای بچگانهای بکنم ولی وقتی هی یه چیز تکرار بشه و هی چرت و پرت بهت بگن و حالیشون نشه سکوتت یعنی چی مجبور میشی جواب بدی و مثل خودشون بچگانه رفتار کنی تا بلکم بیخیالت بشن و اینقدر چرت و پرت نگن.
درباره این سایت