امروز اصلا درس نخوندم :/ از اونجایی که اونسری تو شلوغیها یه کتابخونه رو آتش زدهبودن مادرگرام گفت نمیشه برم و فیلان :/ در نتیجه منم کلا فکر کنم ۳ ساعت خوندم. اما خب هیچ کار مفید دیگهای هم نکردم. یعنی نه خوابیدم و نه فیلم دیدم و نه با کسی حرف زدم. =/ یعنی خواستم فیلم ببینمها ولی نت سرعتش خراب شدهبود سه ساعت طول میکشید تا دان شه چیزی. ولی خا حقم بود بعد یه هفته خوندن نخونم :/ اصلا همینه که هست -_- ولی فردا نخوام هم باید بخونم :/ چون دو تا ویدیو شیمی و ۵۰ تا تست حسابانم مونده. الان که دارم مینویسم یکم عذاب وجدان گرفتم ولی خا چیکار کنم؟ کاریه که شده. فدا سرم اصلا! حالا اینا رو بیخیال. کسی هست؟ بیاید حرف بزنید ببینم. این روزها خیلی به یه نفر فکر میکنم. یه نفری که هر وقت بیکار میشدم و یا یه چی میشد اولین نفر به اون آدم میگفتم. شبها تا ساعت ۲ و ۳ باهم حرف میزدیم و کلی میگفتیم و میخندیدیم و گریه میکردیم. درسته تهش گند همهچی دراومد و خراب شد و رفت پی کارش ولی همون مدت شاید کوتاه هم خوب بود. اینکه حس کنی برای یکی اهمیت داری و وقتی ناراحتی همه کار بکنه تا خوشحال شی. وقت و بی وقت به فکرت باشه و برات چیز میز درست کنه و بفرسته. اینکه فکر کنی تونستی به یکی کمک کنی. اینکه حس کنی خیلی دلم میخواد بهش پیام بدم بگم هنوز بهم فکر میکنی؟ بهش پیام بدم بگم بیا اندازه یه شب مثل قبل باهم حرف بزنیم و یادمون بره که چیشد و چیکار کردی باهام ولی نمیشه چند تا دلیل داره. مهمترینش غرورمه! من حاضر نیستم غرورم ذرهای خدشهدار شه. بعدشم هنوز یادم نرفته چقدر اذیتم کرد و بهم دروغ گفت و هووف کاشکی آدمها همشون رو بودن و خوب بودن همیشه هوووف چیشد یهو رسیدیم به اینجا اصلا؟ میگن وبلاگ مامن و پناهگاهه راست میگن. شروع میکنی به نوشتن یهسری چیزای معمولی و سطحی و یهو میبینی حرفهای عمق وجودت رو بیان میکنی.
پ.ن: تو عنوان منظورم این نبود که من حالم خوب نیستها! من خوبم! از این جهت همچین چیزی اومد تو ذهنم که اینجا پناهگاهمه و خودمم و نمیتونم دروغی بگم که خوبم.
درباره این سایت