ساعت دو ربع بود که مادرگرام زنگ زد گفت که ثنا لوزه‌شو عمل کرده و بیمارستانه، آقاجون و عمه میخوان برن ولی تو نمیرسی بهشون با عمو هماهنگ کن اگه میخوای بری صبر کنن بری خونشون. گفتم آره حتما میرم. زنگ زدم و هماهنگ کردم و سریع لباسامو اتو زدم و کلید و یکم پول برداشتم و ناهار نخورده رفتم بیرون از خونه. اول رفتم یه لپ لپ براش گرفتم. هرچقدر گشتم که یه فروزن براش بگیرم نداشت. نصف مسیر رو دوییدم تا زودتر برسم. نفس نفس ن توی این هوای آلوده رسیدم خونه‌ی عمو. الکی دوییدم. هنوز داشتن آماده میشدن. ازم پرسیدن چی بخرین براش به‌نظرت؟ و من هیچی به ذهنم نمیرسید‌. منتظر نشسته‌بودم. به پدرگرام که گفتم میگفت حالا نمیخواد تو بری. ولی مگه میشد نرم؟ ثنای فینگیلیم داشت عمل میشد و من باید میبودم پیشش. مگه میشد چشماشو باز کنه و دنبال سیسترش بگرده و اونجا نباشم؟ گوربابای درس و امتحان، یه سیستر که بیشتر ندارم تو این دنیا. از ۳ گذشته‌بود که اسنپ گرفتیم و رفتیم. بیمارستانش خیییلی تمیز و نو و خلوت و اصلا خیلی خوب بود. بعد اینقده خلوت بود نمیدونستیم کدوم ور بریم که یهو عموم اومد و بردمون تو اتاق ثنا. روی تختش یه شاصخین گنده گذاشته‌بودن :)) هنوز نیاورده‌بودنش و مثل اینکه تو ریکاوری بود. یه عکس گرفتم از تختش و شیرینی برداشتم و رفتم طبقه‌ی بالا دم اتاق عمل. نیم ساعت اینا پشت در وایساده‌بودیم تا بیارنش. داداشش هم که ما رو کشت بس که هی نگران بود و استرس میداد :/ بهش میگم بابا بچه عمل قلب باز نکرده که اینجوری میکنی :/ چیزیش نیست. حالش خوبه. و اونم قبول نمیکرد :/ بخش زایمان طبیعی هم اون طرف بود و یه آقاهه با نگرانی و یه ساک وسیله منتظر خانمش و بچه‌ش بود ^_^ گوگولی ^_^ من هی نگاهش میکردم و هی چشمام قلب قلبی میشد *_* 

هرچی وایسادیم نیاوردنش تا اینکه وقت ملاقات تموم شد و اومدن بیرونمون کنن '_' اول که قبول نکردیم و میگفتیم بابا ما هنوز اصلا ملاقاتش نکردیم و فیلان. آقاهه هم گفت فقط پدر و مادر و همسرش میتونن بمونن. ما هم خنده‌مون گرفته‌بود و عموم میگفت همسرش ۲۰ سال دیگه میاد و خاله‌ش میگفت همسرش کوچیکه راهش ندادن بیاد تو =))))) خلاصه که آقاهه بیرونمون کرد و گفت هماهنگ میکنه هروقت اومد بذارن بریم ببینیمش. بعد ما هم که بچه‌های حرف گوش کن رفتیم پایین. البته نه اون پایین! رفتیم تو اتاقش و اونجا منتظر شدیم. با خاله ثنا داشتیم سوراخ سمبه‌هایی که میتونستیم قایم بشیم تا اقاهه نبینتمون رو پیدا میکردیم =)) آقاهه که اومد همه با یه نیش باز نگاهش میکردیم D= ولی دیگه تهش گوش کردیم به حرفش. بنده‌خدا آخه خیلی محترمانه رفتار میکرد و آدم روش نمیشد چیزی بگه خا. بعد تازه اجازه داد بیرون بخش باشیم تا بیاد. :)) بعد خب خیلی لطف کرد واقعا چون یکی دو نفر که نبودیم؛ ایلی پاشده‌بودیم رفته‌بودیم ملاقات D= کلا ما همیشه ایلی میریم :دی یه‌بار مادرجونم که پاشو عمل کرده‌بود آقاهه که اومده‌بود بیرونمون کنه بنده‌خدا گرخیده‌بود میگفت من شماها رو چجوری بیرون کنم =))))) یا مثلا عمه‌م که زایمان کرده‌بود همه میگفتن این همون بچه‌هه‌ست که کلی ملاقاتی داشت :دی :))) آره خلاصه. باز ما منتظر بودیم و درگیر با داداش ثنا که بابا پسر خوب چیزیش نیست و الان میاد. کلا خیلی بچه نگرانیه '_' ساعت ۴ و ربع شایدم دیرتر بود که آوردنش. بچه‌م جون تو تنش نبود لبخند بزنه حتی :( به‌زور یه جا یکم لباشو کش داد جاشو که درست کردن رفتیم پیشش و کلی باهاش حرف زدیم و گفتیم که چقدر دختر شجاعیه و اینا ^_^ بچه‌م هنوز نا نداشت و کلی نازش کردم تا چشماشو ببنده و بخوابه.[لبخند چپلوک] عمه‌م وقتی داشتم ثنا رو نازش میکردم بغضش گرفته‌بود و اشکش دراومد ۵ دقیقه اینا بعدش اومدیم تا بخوابه. و حالا داداشش رو داشتیم که گیر داده‌بود بگید دکترش بیاد ببینه چیزیش نباشه :/ و تهشم گریه میکرد :/ بغلش کردم میگم پسره‌ی لوس دیگه چرا گریه میکنی؟؟ ندیدی حالش خوبه؟ چرا اینقدر حرص میخوری آخه تو؟ از هیکلت خجالت بکش =/ 

پ.ن: من خبر نداشتم که قراره عمل کنه. خبر داشتم که دکتر میره و دکترم گفته بعد ۸ سالگی اگر با دارو خوب نشد عمل کنه. حالا فهمیدم دلیل دل‌شوره‌م چی بوده. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بررسي سايت هاي شرط بندي Malcolm Ray کتابخانه عمومی شهید کشن روستا جهانگردی اموزش زبان هاي برنامه نويسي طراحی سایت و سئو سایت