1. به این نتیجه رسیدم که سر کلاس‌ها نشینم خیلی بهتره و دیگه کلاس‌ها برام فایده‌ای ندارن :/ اللخصوص هندسه پایه که از همون اولم برام فایده‌ای نداشت و خودم خوندمش. درسته خیلی آدم داناییه و اطلاعاتش عالیه و کتابشم خیلی خوبه ولی خا واقعا به دبیری قبولش ندارم و به‌نظرم دبیر قبلیمون خیلی بهتر بود و جزوه‌ش خیلی بهتر و کاملتره! ۵ شنبه‌ای بعد آزمون تایم مشاوره داشتم و با یاسمن رفته‌بودیم تا علاوه‌بر اون کلاس رو هم بپیچونیم! یکی از گروه‌های خود کول‌پندار مدرسه و کلاسمون یهو اومدن با یه لحن خیلی بد برگشتن میگن بچه‌ها آقای فلانی (دبیر هندسه پایه) اومدن سر کلاس و منتظرن نمیخواید بیاید؟ نه نمیخواااممم بیاااامممم!!! آخه به توچه فضول؟ نه به توچه؟؟ نمیدونم چرا فکر میکنن این اقای فلانی چه آدم خفن و باحالیه و هرجا حرفش میشه یا اون چیزی میگه حتی اگه بیمزه هم باشه باید بخندن :/ خیلی مزخرفن :/ بعد نیم ساعت با نامه رفتیم سر کلاس. کلاس شلوغ بود و همه حرف میزدن و همین گروه کول‌پندار که همیشه به من و یاسمن یا بقیه غیر از مهسا گیر میدن هیچی نمیگفتن! چرا؟ چون مهسا عامل شلوغی بود! حالا چرا به مهسا گیر نمیدن؟ خب معلومه! چون تمام جزوه‌هاشونو از اون میگیرن! (پوزخند) بعد من یه ربع مونده به ته کلاس همونجور که چهارزانو نشسته‌بودم برگشتم به ساعی یه لحظه یه چی گفتم که یهو آقای فلانی برگشته میگه چقدر حرف میزنی؟ نمیخوای بشینید سر کلاس خب نیاید. این چه وضعشه؟ و من اینجوری بودم که خدااایا اینهمه خار از کجا اومده؟؟؟ و اینکه خیلی جلو خودمو نگه داشتم که بگم معلومه که نمیخوام سر کلاست بشینم و اگه مجبور نبودم ثانیه‌ای نمیشستم و الانم از خدامه بیرونم کنی! 

2. درس خوندنم اصلا خوب نیست. امروز همش ۶ ساعت خوندم. حقمه اگه ایندفعه گند بزنم -_- 

3. شاید اگه سال‌های قبل می‌بود خیلی ناراحت میشدم و غصه میخوردم اما دیگه یاد گرفتم از کسی نباید توقعی داشته‌باشم. از هیچ‌کس و هیچ توقعی! حتی دوستای صمیمیم و خانواده. امسال به‌جای اینکه غصه بخورم که صمیمی‌ترین دوستام منو یادشون رفته، عموهام و عمه و داییم هیچکدوم یادشون نبوده منو، ذوق کنم از تبریک‌هایی که بهم گفتن و تبریک کسایی که توقعش رو نداشتم و کلی خوشحال شدم بابتش =) دیگه توقع ندارم که اگه من ساعت ۱۲ شب که میشه میرم به یکی تبریک تولدش رو میگم اونم به من تبریک بگه. مهربونی و محبت میکنم بی هیچ چشمداشتی! :) ولی نه تنها خوشحالم نمیکنه بلکه ناراحت میشم از اینکه مثلا امروز وقتی زنمو کوچیکم بهم کادو داد یهو همه یادشون افتاد و پول دراوردن از جیبشون دادن این هدیه‌ی زوری رو اگه میشد قبول نمیکردم حتی 

4. بچه‌ها میگفتن تو ثبت‌نام یه گزینه‌ی جدا داشته برای دانشگاه آزاد و من الان فهمیدم که عححح اصلا نزدم :دی (بچه‌ها من فردا از مشاورمون میپرسم، ممکنه بچه‌ها اشتباه کرده‌باشن! چرت و پرت زیاد میگن اینا '_')

5. زورم میاد که بخاطر بی‌شعوری یه عده من نمیتونم آزاد باشم. شما غصه‌تون آزادی توی جامعه و خیابونه و من غصه‌م آزادی داشتن توی مدرسه و پانسیونه! میفهمید؟؟ خیلیاتون حتی متوجه حرفم نمیشید و دردشو نمیتونید بفهمید. اما من هر روز دارم این درد رو با تمام وجودم حس میکنم و قلبم به درد میاد از اینهمه 

6. دبیر ریاضی تجربی‌ها که شرط بسته‌بود سر دربی و باخته‌بود حالا قرار شده نه تنها به تجربی‌ها، بلکه به ما ریاضی‌ها هم ناهار بده =)) یکشنبه ناهار مهمونشیم و اول قرار بود جوجه بده ولی بهش گفتن به اینا پیتزا و ساندویچ بدی خوشحال‌تر میشن و این شد که یه پیتزا افتادیم ^_^ هولو لو لو =))) این قاسمی خسیس یاد بگیره که یه بستنی هم به ما نداد -_- 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هر چی بخوای هست خرید پکیج کسب و کار اینترنتی شارژ کنید و میلیونر شوید !!! moboyar فروشگاه اینترنتی بازار رویا خبر از آینده Golden Child کویر پلاس نگاره کویر