گم شده در خیال



چند روزی میشه که میبینم همش منتظر یه پیام از یه دوسته. یه پیام که بخاطر خودش بهش داده‌ شده باشه. یه پیام که توش ازش بپرسن حالت چطوره؟ و فقط تنها کارشون همین باشه و نه چیز دیگه‌ای. و میبینم که هیچ خبری نیست و. دلم براش میسوزه که اینقدر تنهاست


امروز یاسمن حالش خوب نبود از همون اول صبح که رسیدم نگار گفت برم ببینم چشه. رفتم پیشش و پرسیدم چیشده؟ گفت هیچی. باز پرسیدم و گفت نمیخوام چیزی بگم راجع‌بهش. و خب منم بیخیال شدم. حالا نگار اومده میگه چشه میگم نمیدونم. هی گیر داده یعنی چی نمیدونم و نمیگه. گفتم خب بابا دلش نمیخواد بگه. بعد هی میگه نه بی منطقه. گفتم کی؟ یاسمن؟ نه اصلا. خب دلش نمیخواد حرف بزنه راجع‌بهش زور که نیست. بعد باز دو زنگ بعدش میگه نه این واسه من چیز کرده :/ میگم نه‌بابا برای چی واسه تو باید چیز کنه؟ :/ و حالا نگار رو داریم که چون فکر میکنه یاسمن واسه اون چیز کرده خودشو چیز کرده :| 
بعد زنگ ناهار دیدم گریه کرده و هنوز اشک تو چشاشه. گفتم چیشده؟ گفت هیچی. گفتم بیا اینجا بشینیم. گفت نه. گفتم نمیخوام حرف بزنی، بیا. اومد نشستیم. یکمم حرف زدیم. دقیق نفهمیدم چشه ولی دشواریش آدم‌ها و اینا بودن. مینا ناراحت بود. به نگار میگم به مینا ربط داره؟ میگه نه. فکر کنم چون بهش گفتم من هیچکسو ندارم ناراحت شده. ولی منظور من اون نبود. و حالا مینا رو داریم که خودشو برای نگار چیز کرده :| 
اینا رو گفتم که دو مورد رو بگم. مورد یک اینکه ببینید من گیر چه مسخره‌هایی افتادم -_- مورد دو هم اینکه نمیفهمم چرا اینا نمیفهمن باید به ناراحتی و غصه آدم‌ها احترام گذاشت؟ نمیخواد حرف بزنه؟ قبول حرف نزن. هروقت خودت خواستی بگو. مثل یاسمن که میدونم بالاخره میگه. طرف ناراحت و عصبانیه یه چی میگه ناراحت میشی؟ بهت برمیخوره؟ خب به درک. مهمه؟ مگه رفیقش نیستی؟ پس مهم اینه که حالش خوب شه نه اینکه تو هم خودتو الکی براش چیز کنی و حالش رو بدتر. مثلا خود همین بهار چندبار شده بگه من کسی رو ندارم یا اصلا میخوام بمیرم یا میخوام برم یه جا که هیشکی نباشه یا من باید خودمو چیز میکردم براش یا بهش میفهموندم منو داره؟ یا میفهموندم نبودش منو ناراحت میکنه و نباید فکر کنه بود و نبودش فرق نداره؟ 

1. در ساختمون مدرسه باز بود و به‌طور تقریبا نامحسوسی رفتیم تو. همه‌جا تاریک بود و چشم چشم رو نمیدید. فکر کنم ۷، ۸ نفری بودیم. رفتیم طبقه دوم و همینجوری میگشتیم. حتی نمیدونستیم جلوی پامون چیه. تقریبا با نگار پشت همه بودیم. یهو دیدیم دارن جیغ میزنن و یکی هم پخش زمین شد :/ یکی از بچه‌ها یهو خودشو انداخته‌بود جلوشون و اینا هم همه سکته کرده‌بودن از ترس =))))) بعدش رفتیم طبقه سوم سمت کلاس‌های خودمون. بچه‌ها هم همه از ترس داشتن میمردن :/ ولی خا حاضرم نبودن برگردیم. بعد چون قایمکی اومده‌بودیم و اینا هی باید حواسمون میبود کسی جیغ نزنه که بدبخت شیم :| در کل که خیلی حال داد ولی خدایی ترسناک نبود :/ اخه دفعه اول نبود که شب مدرسه بودم. هم شب کارگاه و هم شب‌های دیگه که میموندیم واسه کار همش همینقدر تاریک و خوف بود. 

2. یه‌سری از بچه‌ها همچین تیپ میزنن تو پانسیون که فکر میکنی میخوان برن مهمونی :/ مردم خیلی شیک درس میخونن :/ همینا جو رو خراب میکنن نمیذارن من و مطهره شلوار گشادامون رو بپوشیم :| 

3. زنگ تفریح آخر بود و دیگه شب شده‌بود. داشتیم از سمت دستشویی برمیگشتیم و هی با یاسمن بحث میکردیم سر اینکه باید بخاطر پیچوندن من سالار بده. آخه من توی برنامه هندسه پایه میذاشتم بعد چون حال نمیکرده باهاش نمیخونده و یه درس دیگه میخونده :/ بعد سر همین هندسه‌شو تو آزمون ۱۶ زد :/ اونم هندسه به اون آسونی و خا کلی ضرر کرد. آره خلاصه هی بحث میکردیم و اینا بعد گفت اصلا بوفه بسته‌ست و من میگفتم نه بازه و همینجوری داد میزدیم و اون میگفت بسته‌ست و من میگفتم بازه که یهو وقتی گفت بسته‌ست بعدش مسئول بوفه همونجور که میومد در رو باز کنه داد زد گفت بازه و یهو کل حیاط رفت رو هوا D= بعدترش مسئول پانسیون اومده میگه آنه خیلی داد میزنی صداتو من از اونور میشنیدم :| دلم میخواد داد بزنم :/ به داد زدن آدم هم کار دارن دیگه :/ آخه مدرسه‌مونم کنارش خونه و اینا نیست بگی مزاحم کسی میشی :/ بر بیابونه :/ خا من اونجا داد نزنم کجا بزنم؟ '_' 


دلم میخواد وقتی مردم همه بگن آنه خیلی به فکرمون بود. همیشه حالمون رو میپرسید و نگران و به فکرمون بود.خیلی مهربون بود. دلم میخواد بگن آنه همیشه میخندید، حیف اون خنده‌ها که دیگه رفت زیر خاک دلم میخواد بگن

+ فاز خاصی نیست فقط یه لحظه حس کردم اگه بمیرم و اینا رو پشت سرم نگن ناراحت میشم '__'

+ شما هم بگید دلتون میخواد چطوری ازتون یاد شه؟ 


1. من نرفتم شهرمون برای مراسم و بعد هی با خودم میگفتم کاشکی رفته‌بودم؛ اما وقتی داداشم گفت چخبر بوده گفتم خداروشکر که نرفتم. چقدر یه آدم میتونه عزیز باشه که اینهمه آدم از مرگش ناراحت بشن؟

2. ما ۲شنبه‌ها تعطیلیم. مادرگرام هم که خا حالش خوب نبود و نرفته‌بود مدرسه. داشت تلفنی با مادرجونم حرف میزد که یهو زد زیر گریه و هی میگفت ای وای و اول اسم دخترعمه‌شو میاورد و بعدم اسم علی (پسرداییم، ۲ سالشه) دیگه گوشی رو ازش گرفتم و هی میگفتم چیشده مادرجون و مادرجونمم میگفت هیچی. قضیه از این قراره که داییم زودتر رفته‌بوده شهرمون و زنداییم و علی با دخترعمه مامانم قرار بوده برن. بعد تو راه لاستیک میترکه و ماشینم که پراید بوده و ۳، ۴ بار تو هوا میچرخه و اینا باورتون میشه هیچکدوم هیچیشون نشده؟ حتی یه شکستگی کوچیک. واقعا واقعا خدا بهمون رحم کرد. علی فینگیلی هم که زبونش باز شده و کلمه‌ها رو میذاره کنار هم و جمله میکنه میگفته ماشینمون رفت هوا، شیکست :)) فینگیلی من ^_^ آره خلاصه که خیلی شوک بدی بود و خدا بهمون رحم کرد. 

3. از ۳شنبه میمونم پانسیون مدرسه و چقدر خوبه ^_^ جام هم یه گوشه‌ست و دنج‌ترین جاعه و تازه پشت میزم هم یه صندلی گذاشتم و پامو میذارم روش. دمپایی هم بردم اونجا تا راحت باشم :) منتظرم یه چار روز بگذره تا شلوار نخی گشادمو ببرم D= 

4. ۵شنبه صبح نورا یه چی گفت پشت سر یاسمن وقتی رفت بالا و من ریز جوابش رو دادم. خیلی چیزی نبودها ولی لحن و کلمه‌ای که استفاده کرد مناسب نبود و حقش بود رک میگفتم حوصله تو رو نداشت که رفت بالا. بعد زنگ سوم قاسمی داشتیم و معمول این بود که کنار هم بشینیم. اما نه من دیگه تحمل داشتم نه یاسمن. به مینا گفتیم بشینه پیشمون قبل اینکه نورا از کلاسش بیاد. نورا اومد گفت آقا نمیخواید پیشتون بشینم بگید چرا یکی دیگه رو میارید؟ منم گفتم که ممنون میشم اگه دیگه نشینی. بعد هی شروع کرد پرسیدن که چرا و فلان و منم حرف نمیزدم. یاسمن هم پیچوند رفت. دیگه تهش گفتم به کارات فکر کن. هی سکوت کردیم هیچی نگفتیم پرروتر شدی و رفتم. مینا و نگار خواستن صحبت کنن و اینا ولی نذاشتیم‌. اشکش هم دراومد. زنگ قبل‌ترش هم که به مینا گفتیم بیاد پیشمون گفت بیا من گفتم دشوارید. و برای اولین بار قاطع گفتم آره دشواریم آقا. شب هم ۸ دقیقه وویس داده‌بود و تو وویس هم گریه کرده‌بود و تماما این حس رو به آدم منتقل میکرد که چقدر ظالمیم و چقدر اون مظلومه، در صورتی که برعکسه. چیزی نگفتم در جوابش. ولی با یاسمن تصمیم گرفتیم حرف بزنیم. برای اولین بار اینکار رو بکنیم. تمرین کنیم که حرف بزنیم. بعدشم باید بگیم که ما مظلوم بودیم نه اون. خیلی خیلی این کار برامون سخته اما باید انجامش بدیم. من و یاسمن آدم‌هایی هستیم که کلی ناراحت بودیم و عذاب وجدان داشتیم که به روش آوردیم و گریه‌ش دراومده؛ خاک تو سرمون کنن -_- 

5. امروز آزمون گزینه۲ داشتیم و حوزه‌مون هم امیرکبیر بود ^_^ گوگولی ^_^ بعد یهو دیدم بچه‌ها مدرسه شیدا اینا هستن و بعد از دقایقی خود شیدا هم رویت شد ^__^ عرررر از این به بعد سر هر آزمون میبینمش ^___^ 

برای اولین بار با وقت مشکل داشتم و تا تهش نشستم و فیزیک رو در سریعترین حالت ممکن زدم و اصلا یه وعضی بود خلاصه :/ بعد قشنگ حس میکردم تریلی از روم رد شده. وایساده بودیم منتطر یاسمن که بیاد بیرون بعد که اومد اشاره کردیم بهش که بیا، بعد رفته دم لبه سکو وایساده میگه نمیام میخوام خودمو پرت کنم :/ :))))) برگشتن هم خودمون اومدیم و بعد به‌جا اینکه چپ بریم راست رفتیم و به اندازه یه ایستگاه راه رفتیم الکی و بعد سر زیر گذر‌ها هم یهو از یه‌جا میومدیم بالا بعد میدیدیم خدایا اینجا کجاست؟ :/ و برمیگشتیم باز یه خروجی دیگه :| 

6. جواب‌ها اومده ولی من نمیدونم چیکار کردم '_' هرچی رمزمو میزنم میگه غلطه :/ نکبت :/ بعد واقعا یه جوریه -_- انگار تو برزخی :( دو دقیقه میگم وااای گند زدم، یه دقیقه میگم نه خوب دادم. :// 

7. و امروز اون بخش از فشار کنکور رو به واقع درک کردم :| 


همین روز شنبه بود که داشتیم با یاسمن و نگار راجع‌به مرگ عزیزامون حرف میزدیم. آخه عموی نورا روز قبل فوت کرده‌بود. داشتیم از تجربه‌هامون میگفتیم. گفتم: "من تجربه چندانی نداشتم و نمیدونم واقعا اگر یکی از عزیزانم بمیرن باید چیکار کنم. نزدیکترین کسی بهم که فوت کرده مادربزرگ مادرم بود که اونم سنی نداشتم اونقدر و بیشتر از مرگ اون آدم برای مادرم و عمه‌های مادرم و خاله‌م و اینا ناراحت بودم." گفتم: " مثلا الان اگر بابابزرگم (پدربزرگ مادرم) فوت کنن من بیشتر برای مامانم عمه‌هاش ناراحت میشم چون به شدت آدم‌های احساسی‌ای هستن و میدونم چقدر حالشون بد میشه." 

رفتار بابا مشکوک بود. گوشم تیز شد وقتی شنیدم که به مامانم گفت: "باباتون زنگ زدن از . میگن حال بابابزرگتون خوب نیست." (بابابزرگ هفته‌ی پیش وقتی شب بیدار شده‌بودن همون تو خونه یا شایدم تو حیاط، نمیدونم دقیق، خوردن زمین و پاشون شکسته‌بود.) دلم شور افتاد. همش یه صدایی تو دلم گفت میدونم. تموم شد. مطمئنم. ای وای. داییم زنگ زد به بابام. بابام همش با آره نه و اوهوم جواب داد. بازم صدا میگفت آره آنه. صدای داد مامان اومد. صدا رفت و یقین پیدا کردم. رفتم بیرون پیش مامان. حالش بد بود. گریه‌م دراومد. آب میریختم رو صورتش تا نفسش بالا بیاد. یکم بعدتر بابا صدام زد از تو اتاق بیام بیرون و سرمو گرفت تو بغلش تا گریه کنم.

داشتم مینوشتم که داداشم از دانشگاه اومد. گفتم بیاد تو اتاقم. گفتم کیفتو بذار زمین. گفتم: بابابزرگ فوت کردن." صدام از ته چاه در میومد. باورش نمیشد. رفت پیش مامانم گفت: "این چی میگه؟ من باور نمیکنم. دروغه دروغه." رفت تو اتاق و صدای گرومب گرومب کوبیدن چیزی تو دیوار اومد. هنوزم دارن دلداریش میدن. منو نبینید تنها غم و غصه‌م ناراحتی ایناست، برای اینا بابابزرگ یه فرشته بود. عزیزترینشون بود. 

ببخشید که پست اینقدر ناراحت‌کننده‌ست. من نه بلدم مثل مامانم گریه کنم و نه مثل داداشم بزنم تو در و دیوار و هوار بزنم تا خالی شم و نه صدام در میاد که حرف بزنم؛ باید مینوشتم تا ذهنم خالی شه تا بتونم برم سراغ کارام. 


1. با یاسمن حرف زدیم. قرار شد از فردا جدی درس بخونیم و بزنیم تو دهن هرکی که میگه ما نمیتونیم رتبه خوب بیاریم حتی اگه اون آدم خودمونیم. 

قرار شد هر روز برنامه روز رو بریزیم و انجامشون بدیم و فردا به صورت مکتوب اعلام کنیم و هرچی مشکل داشتیم بپرسیم از هم. مثلا من اصلا مشکلاتمو حل نمیکنم اللخصوص تو حسابان و این باعث میشه از این به بعد حل کنم. 

بعد اگر یه نفر برنامه رو یه بخشیش رو انجام نداده‌بود جریمه شه. مثلا به طرف مقابل یا یه پولی بده یا بستنی یا هرچی، فعلا راجع بهش فکر نکردیم قشنگ. (امروز فکر کردیم بهش و نتیجه شد در ازای هر بخشی که انجام ندادیم یا ۵ تومن بدیم، یا به مدت ده دقیقه کتک بخوریم :| ) 

بعد یه‌سری کارهای روتین هم داشته‌باشیم. مثل اینکه هر شب دوتا نون شب. ۵ تا ۱۰ تا تست زبان و ۲ یا ۳ تا تحلیل تستی که توی کانالمون دبیر عربی میذاره رو گوش بدیم تا برسیم بهش و بشه شبی یکی. چون جفتمون یکم عمومی‌هامون ضعیف‌تره این خیلی کمک میکنه بهمون به‌نظرم. 

بعد برای آزمون گزینه ۲ ۱۹م هم هدف تعیین کردیم و اگه جفتمون زیر ۱۵ نفر مدرسه بشیم و درصدهامون خوب باشه ساندویچ و سیب‌زمینی جایزه‌مونه :دی =))) (البته امروز یکم واقع‌بینانه‌تر به قصیه نگاه کردیم و دیدیم و نمیشه یهو بریم زیر ۱۵ و قرار شد فعلا زیر ۲۰ باشیم.) 

2. امروز رفتم پیش دبیر دینیمون و کل زنگ رو دوتایی تو حیاط راه رفتیم و حرف زدیم. برای اولین بار با یه آدم راجع‌به یه مسئله حرف زدم. خیلی کار سختی بود ولی خا شد. البته اینکه طرف مقابلمم دبیرمون بود بی‌تاثیر نبود. اینکه علاوه‌بر اعتمادی که به طرف داری بدونی که چهارتا پیرهن بیشتر ازت پاره کرده و حرفش درسته. کلی حرف زدیم. راست میگفت واقعا. من خیلی از دست خودم خشمگینم. بیشتر از مشمئز حتی. خشمگینم چون وقتی باید حرف میزدم نزدم. خشمگینم چون همیشه حرفامو خوردم. چون همیشه خر بودم. هنوزم هستم البته. من نمیتونم به یکی بگم ناراحتم. یا طوری رفتار کنم که طرف بفهمه. و حتی بلد نیستم قهر کنم. این باعث میشه آدم‌ها ساده بگیرنم. هرکار دلشون میخواد میکنن و تهشم میگن آنه که ناراحت نمیشه قهرم بلد نیست بکنه هرکار دلمون خواست میکنیم باهاش. دبیرمون حتی ازم خواست که برم پیش یه متخصص اما بهش گفتم من همینکه دارم الان با شما راجع‌بهش صحبت میکنم هم عجیبه برام و اصلا نمیتونم. البته حس میکنم باور نکرد. شاید شما هم نکنید. ولی من از اونچه که به‌نظر میاد خیلی درونگراتر هستم. من درسته اینجا خیلی بیشتر احساساتم رو بیان میکنم ولی باز هم فقط یه سر سوزنه و حتی اون پست‌های موقتم رو هم که مینویسم و اینا اونا هم یه درصد احساسی هست که تو اون لحظه داشتم و میتونم بنویسمشون. آخر سر هم بغلش کردم. تا الان شد ۳ بار. خیلی احساساتی شدم اصلا این چند وقته از من بعیده این کارها :| 


1. بی‌انگیزه‌تر و بی‌اعتماد به نفس‌تر از همیشه دارم جلو میرم. میدونید چیه؟ من هدف خاصی ندارم. یعنی رشته‌ی خاصی نمیخوام. رتبه‌ی خاصی میخواستم چرا، ولی الان اصلا به خودم باور ندارم و فکر نمیکنم که ذره‌ای به اون رتبه نزدیک باشم 

2. دلم میخواد با همین مشتم یکی بزنم تو دهن مشمئز و دندوناشو تو دهنش خرد کنم. واقعا نمیفهمم این آدم چرا اینقدر روان‌پریش و توهمی و آشغاله :/ واقعا درک نمیکنم چرا بیخیال نمیشه. دیروز یه چیزی شنیدم و اینقدر از دستش عصبانی شدم که اگر کلاس نبود و قاسمی نبود حتما پا میشدم یا با مشت یا جفت‌ پا میرفتم تو دهنش. دلم میخواد محو شه از جلو چشمام و دیگه نبینمش. 

3. دیروز دبیر دینی پارسالمون مدرسه بود و منم هر زنگ پیشش بودم :)) ببینید این بشر چقدر خوبه که من خودم دیروز دوبار بغلش کردم :) کلی دیروز خداروشکر کردم که همچین معلمی رو سر راهم قرار داده :) 

زنگ که خورد رفتیم با یاسمن پیشش و وقتی بعد ۵ دقیقه صحبتش با شاگرداش تموم شد همونجور که نشسته‌بود بغلش کردم و گفتم خانم اعصابم خورده :(  خانم به‌نظرتون با مشت بزنم تو دهنش یا جفت پا برم تو دهنش؟ واقعا مشمئز اعصابمو خرد کرده‌بود و شاید اگر تابستون بود گریه میکردم. بعد با یاسمن بهش گفتیم خانم واقعا نمیدونیم باهاش باید چیکار کنیم و یه کلیتی بهش گفتیم. دست منو گرفت که مثلا بگه کامان فرزندم آروم باش و وقتی دید چقدر دستام یخه یهو چشاش گرد شد گفت تو چرا اینقدر یخی؟ تهشم گفت شب بهم تکست بده صحبت کنیم. شب قبل اینکه من پیام بدم خودش پیام داد و پرسید بهترم؟ و من چشام قلب قلبی شده‌بود اصلا ^_^ بعد دیگه تقریبا یه ساعت و نیم باهم حرف زدیم. میگفت تو از دست خودت عصبانی‌ای. ما آدم‌ها از بخشی از وجود دیگران بیشتر عصبانی میشیم که خودمون ایجادش کردیم. واقعا راست میگفت. من و یاسمن خودمون با سکوتمون این آدم اینقدر پررو کردیم و الانم دیگه نمیتونیم چیزی بگیم. ازم میخواست که حرف بزنم با اون آدم ولی وقتی گفتم من نمیتونم برم به کسی بگم فلانی حرفت ناراحتم کرد گفت بیا برو. باورش نمیشد. نمیدونم چرا :/ ولی خا واقعا نمیتونم و حتی بتونمم با این آدم حرفی نمیزنم. نه لیاقتش رو داره که باهاش هم‌کلام شم و نه اونقدری آدم عاقل و بالغ و منطقی‌ایه که بشه باهاش صحبت کرد. فردا زنگ اول باز میخوام برم پیش دبیر دینیمون و باهاش صحبت کنم :) 

4. دبیر فیزیک پایه‌مون عوض شد و این دبیر جدیده خیلی گوگولیه. یه آقای قد بلند و تپل با کله‌ی کچل =))) بعد خیلی دبیر منطقی و خوبیه :)) واقعا حس میکنم درکمون میکنه :) (میتونستم بیشتر از دبیر فیزیک۳ که اونقدر براش ذوق کردم، ذوق کنم ولی خا میترسم ذوق کنم جلسه چهارم بخوره تو ذوقم :/ لیکن کمی صبر میکنیم و بعدا میایم ذوق در میکنیم :)) ) 


1. سلااااااممممم خوبین؟ خوش میگذره؟ میبینید چقدر بارون میاد؟ ^_^ عین این بارون‌های تو فیلم‌هاست که دو ثانیه زیرش باشی موش آب کشیده میشی :دی 

2. درس و اینا خوبه خداروشکر و آخر هفته هم که آزمون داریم و امیدوارم پیشرفت کنم نسبت به دفعه قبل :)

3. برای این دو روز تعطیلی مجوز گرفتن و ما کلا مدرسه‌ایم و واقعا خداروشکر که تونستن بگیرن وگرنه که من نمیتونستم درس بخونم :/ مثلا جمعه تو خونه اصلا نتونستم بخونم و ساعت ۸ شب خوابیدم ۱۲ بیدار شدم خوندم تا کاملا سکوت باشه! 

4. مدرسه‌مون مدرسه نیست که :/ جنگله رسما :/ ظهر مرغابی و خروس ول میگردن تو حیاط در طول روز هم که گربه‌ها :/ بعد برعکس گربه قبلی‌ها که وحشی بودن اینا خیلی لوسن و همش دم پر بچه‌هان و بچه‌ها هم هی بیشتر لوسشون میکنن :/ تازه بقلشونم میکنن و من موندم چطور میتونن واقعا؟ -_- بابا کلی میکروب و مرض داره اون -_- 

5. یاسمن از گربه میترسه منم از زنبور و کلا هرچی ه‌ست :/ دیروز اومدیم ناهار بخوریم هی زنبور میومد بعد من بلند شدم این باز دنبال من اومد :/ بهش میگم بابا میدونم خوشمزه‌م ولی برو گمشو :| آره خلاصه که کلی بهش گفتم نفهمِ خر برو اونور ولی خا چون نفهمه نفهمید و هی دنبالم میومد :| بعد رفتیم دم حوض نشستیم (آره مدرسه‌مون یه حوض داره! تازه حوضشم خیلی بزرگه!) و دنبالمون گربه‌ها اومدن :/ حالا من خوب شدم یاسمن شروع کرد و تهشم برگشتیم تو :| باز دوباره زنگ بعدش که داشتیم چیپس و ماست موسیر میخوردیم، اول گربه‌ها و بعدشم زنبورها حمله کردن -_- 

بذارید اینم بگم تا شدت ترسم از زنبور رو بهتر درک کنید. جمعه با قاسمی کلاس داشتیم بعد یه زنبور اومد تو کلاس. اولش اونور بود و رو پنجره نشسته‌بود و نمیرفت بیرون هرکار کردن بچه‌ها :/ بعد دیگه خود قاسمی وارد عمل شد و به قول خودش این زنبور که از طایفه خرهاشون بود رو انداخت بیرون. بعد چند دقیقه یکی دیگه اومد و اینبار اومد سمت من و کاملا تو حلق من بود و منم بلند شدم از سر جام وایسادم :| بعد خودمو تازه خیلی کنترل کردم جیغ نزدم :/ بعد نشستم دیدم که دارم مثل بید میلرزم و به واقع واحیرتا و خودمم مونده‌بودم که چرا اینقدر ضعف کردم '_' دیگه اجازه گرفتم رفتم آب به صورتم بزنم و صورتم دیدنی بود! عینهو لبو سرخ شده‌بودم :| 

6. نورا واسم قیافه میگیره و این رو مخمه -_- نمیفهمم چرا باید اینجوری کنه؟ آقا یه چیزی بود تموم شد رفت و میتونیم مثل دو تا انسان متمدن در کنار هم زندگی کنیم نه اینکه واسه من قیافه بگیره -_- متنفرم از اینکه برام قیافه بگیرن -_- پرروان ملت به خدا :/// 

7. بادوم زمینی خریدن ولی بهم همشو نمیدن :( میگن یه روزه تموم میکنی جوش میزنی بدبخت :| تازه آقاجونم برام خرما پیاروم آورده (تنها خرمایی هست که میخورم!) بعد اونا رو هم بیشتر از یه تعدادی نمیدن بهم :| بابا اونا که دیگه مال درخت خودم بوده :( 

9. نمیفهمم این چه مسخره‌بازی‌ایه که این دبیرهامون راه انداختن :/ هی میگن مشق‌ها رو عکس بگیریم بفرستیم :/ ما رو بیکار گیر آوردن :| اون قاسمی هم که یه سره باید درصد اعلام کنیم براش :/ 

10. من نمیفهمم شما که خودت خر میزنی دیگه چیکار به خر زدن من بدبخت داری؟ آره داداچ خر میزنم خب که چی؟ -_- مگه میشه سال کنکور خر نزد؟ اصلا با این دبیرهایی که ما داریم مگه میشه خر نزد؟ :/// ولمون کن حاجی تروخدا :/ هی میگی خرخون خرخون :/ به توچه من گزینه۲ چند شدم اصن؟؟؟ :/ 

8. اینم میز گوگولم ^_^ باز هم میگم اگر یه جا تو زندگیم شانس آورده‌باشم همینجا بوده! چون واقع میزم بهترین نقطه ممکنه ^_^ 


1. دیشب یه پست ۵، ۶ موردی نوشتم و وقتی همه‌چی تموم شده‌بود و فقط مونده‌بود مرتب کردن، یهو همه‌چی پاک شد و منم برعکس همیشه قبلش ذخیره نکرده‌بودم و کلا همه‌چی پرید و منم بستم همه‌چی رو رفتم :/// 

2. دیگه هرگز هیچ روز تعطیلی رو نمیمونم تو خونه! دلیلش هم بماند واسه خودم. 

3. دیشب ۵ نفری با سرویس برگشتیم. ۵ نفررررر اونم با پراید :| بعد رسما نصف شد کمرم :/ رسما رو هوا نشسته‌بودم. بعد مسئول سرویس هم گفته از این به بعد همینه و ۵ تاییم :| مسخره پیش خودت چی فکر کردی؟ ما کیف‌هامون تو صندوق به‌زور جا شد دیگه خودمون که هیچی :/ تازه ظهرش داشتم واسه بچه‌ها غر میزدم که این هم‌سرویسی‌هام درشتن بعد اون عقب خیلی جا تنگه :/ در این حد که وقتی دور میزنه لازم نیست جایی رو بگیری چون اصلا ت نمیخوری :/ ناشکری کردم خدا زد پس کله‌م گفت بیا حالا ۴ تایی بشینید :| 

4. داشتیم با یاسمن تو راهرو میدوییدیم که قبل زنگ بریم قمقمه‌م رو آب کنیم؛ یهو پام خورد تو یه چی و ناقص شد و خودمم نزدیک بود کله‌پا شم '_' برگشتم دیدم یه آقاست. گفتم ای وای آقای الفه و بدبخت شدم دیگه ولم نمیکنه :/ ولی خداروشکر دبیر تجربی‌ها بود. بنده‌خدا خنده‌ش گرفته‌بود نمیتونست چیزی بگه. منم با خجالت و خنده کلی معدرت‌خواهی کردم :دی بچه‌ها که صحنه رو دیده‌بودن بعدا میگفتن آنه حماسه افریدی‌ها! بنده‌خدا پاچیده‌بود! :)))))) 

5. این بچه‌های ما هم بیشعور هستن! بییییییشعوووورررر!!! دختره قمقمه منو گرفته برده بعد بهش میگم اقا قمقمه‌م دست توعه؟ میگه نه و به ادامه درس خوندنش میپردازه و منم دو ساعت از تشنگی خفه میشم و خانم به روی خودش نمیاره که اقا زدم قمقمه مردم رو گم کردم :/ حتی بعدش هم نمیاد بگه آقا قمقمه‌ت چیشد؟ پیدا شد؟ یا مثلا یهو میبینی سر کلاس قمقمه‌م نیست میشه و بعد خالی برگردونده میشه :/ یکی نیست بگه حاجی برای خود طرف هم یه دو قطره که بذار :/ واسه شما که نمیره آب کنه :/ 

6. اه حالم داره بهم میخوره. همه‌ش یه جا نشستم دارم درس میخونم و ذره‌ای تحرک ندارم و شام و ناهارم که قد گاو میخورم -_- این همه اشتها از کجا میاد الله و اعلم -_- از روزی که شروع کردم به درس خوندن تا الان ۶ کیلو چاق شدم و به واقع خاک تو سرم کنن -_- واقعا یکی از چیزایی که اعصابم رو بهم میریزه این روزها همین مسئله‌ست و کاری هم نمیتونم بکنم. چون به قول آریا تنها تفریحت خوردنه بدبخت :/ و واقعا راست میگه! 

7. عنوان آهنگ  (بگو که زنده‌ایم) چارتار 


میدونید چرا؟ چون هم دو زنگ با قاسمی داریم ^_^ و هم روز کاری دبیر دینی پارسالمونه ^_^ هفته پیش نشد خیلی درست و حسابی همو ببینیم ولی این هفته تقریبا یه ساعت تمام بعد مدرسه نشسته‌بودیم تو حیاط و حرف میزدیم. از همه‌چی گفتیم. هم من گفتم و هم اون :)) تازه فهمیدم پسرش فیزیک خونده ^_^ البته انصراف داده و کامل نخونده چون با چیزی که فکر میکرده فرق میکرده. میگفت یکی از کسایی که فکرشو نمیکرده که یه روزی اینجوری بشینیم حرف بزنیم من بودم. گفتم منم فکرشو نمیکردم. فکرشو نمیکردم یه روزی با کسی به این درجه برسم و بتونم یه سری حرف‌ها رو بزنم. البته که هنوزم نمیتونم خیلی راحت حرف بزنم و خب طبیعیه به‌نظرم چون ۱۷ سال با هیچکس این مدلی نبودم؛ ولی بازم بهتر از هیچیه :)) من به همین یه ذره برون‌ریزی‌ هم راضیم :)) تازه فهمیدم که اونم مثل من از بغل خوشش نمیاد! یکم عجیب بود برام! آآآآممم دیگه چی گفتیم؟ بذارید فکر کنم! راجع‌به ورزش کردن حرف زدیم. راجع‌به تمرکز نداشتن من. راجع‌به روابطم توی وبلاگ. راجع‌به خیلی چیزها :) آآآآممم چرا یادم نمیاد دقیق؟ :/ 

.

امروز خواهر نورا اومده‌بود. یعنی مامانش و خواارش. بعد خواهرش کوچولوعه و منم که بچه‌دوست ^_^ کلی باهاش حرف زدم و رفیق شدم و بغلش کردم. یاسمن میگفت وقتی بغلش کرده‌بودم نورا قیافه‌ش چپل چلاق شده‌بوده و خوشش نیومده و اینا :/ و من پوکر بودم :| نمیفهمم چرا آدم‌ها فکر میکنن وقتی یه رابطه‌ای تموم میشه حتما باید دشمن هم بشیم :/ بعدشم من خودمم خیلی چیز نیستم بچه مردم رو بغل کنم و کمرم رو ناقص. خودش خواست بیاد تو بغلم. 

.

وقتی رفتم از مهسا زبانشو بگیرم و یهو شیمیش رو دیدم و کاشف به عمل اومد که ای وای بر من نشستم تست اشتباه زدم واقعا نابود شدم :| اینقدر کور شدم که حتی برنامه‌ی خودم رو هم درست نمیبینم و اشتباه دهم زدم به‌جای دوازدهم و واقعا نابود شدم‌ها! یه لحظه اصلا اشک تو چشمام حلقه زد و تا ده دقیقه همینجور پشت میزم خیره بودم که واقعا چرا من اینجوریم؟ '_' واقعا دلم میخواست گریه کنم 

.

مشاور نامه داده که اولیا بیان و اینا بعد فکر میکنید جواب مادرگرام چی بود؟ گفت بهش بگو من خودم یه پا مشاورم. وقت منو بده به یکی دیه :| باز دیشب میگم نمیاین؟ میگن نه اگر خیلی مهم و واجبه وگرنه هم بگو وقت رو بدن به یه اولیای دیگه ما نمیایم کلا :| 


1. موافق نیستید که وبلاگم خیلی بد شده؟ بد که نه، مزخرف شده!! خیلی مزخرف -_- دیر به دیر که پست میذارم. کامنت‌ها رو هم که دیر جواب میدم. از همه بدتر چرت و پرت هم که مینویسم، دیگه چرا میخونید خدایی؟ من خودم بودم آنفالو میکردم :| 

2. خوبم‌ها هیچ‌چیز بدی وجود نداره ولی واقعا یه حس کرختی بدی دارم. از صبح فقط ۶ ساعت فکر کنم خوندم و خیلی کمه و عمیقا ناراحتم از اینکه این چند وقته عمومی‌هامو اینقدر شل گرفتم. خوبه که میدونم اگه بخونم میشه و مثل گزینه۲ این‌سری خوب میزنم ولی بدم میاد ازشون و ترجیح میدم تست اختصاصی بزنم! به فردا و کارهام فکر میکنم تن و بدنم میلرزه از حجمش -_- تقصیر خودمه هی پشت گوش انداختم. 

3. دلم میخواد زودتر این‌ روزها بگذرن. خیلی آدم منفعل و نادونی شدم! از هیچ‌چیزی جز درس خبر ندارم و این خیلی بده. 

4. دلم یه چیزی میخواد که خودمم نمیدونم چیه :/ 

5. این روزها همه‌ش تو آینه خودم رو میبینم و میگم واقعا به من میخوره که قراره ۱۸ ساله بشم؟ '_' 

6. دلم میخواست امروز آزمون میداشتیم و پیاده کز میکردیم تا خونه و کلی توی زیرگذر میگشتیم و دستبندها رو نگاه میکردیم :) 

7. من میدونم که اون روزها میرسن! مطمئنم :)) 

8. بیاید حرف بزنید ببینم چخبره :)) 


1. خوبم :)) خیلی خیلی بهترم! از دیروز ظهر که با دبیر دینیمون حرف زدم واقعا حالم بهتر شد. :) خداروشکر :)) 

2. بهش میگم خانم خسته نمیشید از اینکه هی هر زنگ بچه‌ها میان پیشتون و حرف میزنن؟ میتونید مثل بقیه دبیرها برید تو دفتر و گفت چرا یه سری وقت‌ها خسته میشه. میگفت اگر ببینه حرف زدن با یکی براش مفید نباشه دیگه به اون آدم وقت نمیده. مثل یه دختره که زنگ پیش پیشش بوده و حرف خاصی نداشته و فقط میخواسته وقت بگذرونه و خب اینو دوست نداره. میگفت ولی مثلا تو برام مثل یه رفیقی، دیگه معلمی و شاگردی نیست. این رفاقت هم از اون روزی شروع شد که تو اومدی اینجا نشستی و حرفاتو زدی و منم یه‌سری حرف‌ها رو زدم.

یه‌سری چیزها در مورد رفتارام سر کلاسش میگفت که واقعا مونده‌بودم از این حجم از توجهی که بهم داشته. میگفت آدم خوش فکری‌ام و خیلی وقت‌ها بحث‌های خوبی رو شروع میکردم و حرف‌های خوبی میزدم. خودم که یادم نمیومد چی بوده و چی گفتم :دی بعد که بهش گفتم چه توجهی واقعا گفت خب آدم جذابی بودم براش =)) منم چشمام گرد شد وقتی شنیدم. واقعا توقعشو نداشتم. میگفت همیشه سعی میکرده حواسش باشه که من خوشم نمیاد دست رو سرم بکشه و همیشه هم یادش میرفته :))) 

بهش گفتم مامانم وقتی گفت دیگه پانسیون نمیری با خودم گفتم وااای دیگه ظهرها نمیتونم با خانم . حرف بزنم :( و اونم خندید. :)) میگفت یکشنبه که تعطیل شده ناراحت شده که منو نمیبینه و دلش برام تنگ شده. گفتم منم خیلی ناراحت شدم :( 

منو تا دم پانسیون همراهی کرد و هرچی گفتم نمیخواد گفت یه بار تو منو میرسونی و یه بارم من تو رو. میگفت آنه من چیکار کنم سال بعد تو نیستی؟ گفتم خانم میام بهتون سر مییییزنمممم ^_^ گفت جون خودت :/ گفتم نشه هم بهتون زنگ میزنم همش. آآآآممم البته تلفنی خوب نیست دوست ندارم حضوری بهتره! آآآآاممم البته با شما تلفنی حرف زدن فرق داره، خوبه. :)) گفت مثل بغل کردن که دوست نداری ولی منو بغل میکنی؟ گفتم اوهوم. رسیدیم دم پانسیون و تشکر کردم ازش. شب هم تو سرویس که بودم یه متن تقریبا بلند نوشتم براش تا بعدا براش بفرستم و به واقع الان که میخونمش کلی تعجب میکنم که چطور من تونستم همچین حرفایی رو به یکی بزنم و چطور تونستم بفرستم براش؟ o__O ولی پشیمون نیستم بابتش. به‌نظرم خیلی کار درستی کردم که اون حرف‌ها رو بهش زدم و بالاخره باید یه وقتی این حرف‌ها رو میزدم و انصاف نبود اگه میذاشتم فقط برای خودم بمونه و بیانشون نمیکردم و فکر میکنم خوشحالش کرده‌باشم و بابتش خوشحالم [لبخند چپلوک] 

3. از تک تک‌تون خیلی خیلی ممنونم که حالمو پرسیدید و سعی کردید حالمو خوب کنید. خداروشاکرم که این همه دوست‌های خوب بهم داده که میدونم حالم براشون مهمه [لبخند چپلوک]


1. پدرگرام ماشین رو دم در اصلی دانشگاه نگه داشت تا پیاده بشم. همون موقع که داشت میگفت مراقب خودت باش و من در رو میبستم یه درد ریزی تو دستم حس کردم. اولش چیزی نبود و فقط قیافه‌م چپل چلاق شد و پدرگرام گفت سوار شو سوار شو و منم تا سوار شدم و درد رو خیلی خیلی بیشتر حس کردم زدم زیر گریه و عر عر گریه میکردم :/ واقعا داشت انگشتم میترکید و هنوزم داره میترکه و کبوده و باد داره -_- آره خلاصه که سه ساعت عر زدم تو ماشین و بعد با همون قیافه داغون و انگشت درد و سردرد رفتم دانشگاه :/ 

2. دقت کردم وقتی بخاطر چیزای روحی و فشار و این چیزا گریه میکنم خیلی لبوتر میشم و چشمام بیشتر قرمز میشه تا مثلا دیروز که از درد انگشت گریه کردم. 

3. این روزها میزان گریه‌هام خیلی زیاد شده :/ چهارشنبه پیشم یهو سر فیزیک ترکیدم و رفتم بیرون. دیشبم که تو حموم کلی زار زدم و امروزم نزدیک بود سر اینکه دفتر ادبیاتم رو جا گذاشتم تو پانسیون بزنم زیر گریه که خداروشکر قبل اینکه اشکی بیاد پیدا شد :/ 

4. زبانم رو ۴۰ زدم دیروز و بهم تبریک بگید خدایی ^_^ تو کل این سه سال اینقدر خوب نزده‌بودم :| الان فهمیدید چقدر اوضاع زبانم بیریخته یا بیشتر توضیح بدم؟ :/ 

5. تکلیف حسابانم رو فکر کردم پانسیونه و نیاوردمش خونه، اما خا نبود و اورده‌بودمش خونه :/ بعد الد امروز آقای الف گفت تکلیف‌ها رو جمع کنن و هرکی هم نداره زنگ بعد نشینه سر کلاس :/ منم قبل اینکه خودش بیاد و بخواد بگه برو بیرون، نشستم بیرون و نرفتم سر کلاس. بعد اومده صدامون زده ببینه چندتاییم و کی‌ایم و اینا. منو که اصلا نمیشناخت :) بعد اسممو میگم شروع کرد یه درصدای داغونی رو خوند و دعوا کردن که آزمون دیروزتم که گند زدی. امروزتم که خوب ندادی (آره ما بدبختای فلک‌زده‌ایم که فردای گزینه۲ بدون اینکه بدونیم یهو اومدن تو کلاس گفتن بشینید آزمون دارید و تمام ده دقیقه اول هنگ بودم که فرمول‌ها چی بودن اصلا :/ ) و منم گفتم نه درصد من این نیست. برای من زده‌بود ۵۰. بعدش درصد امروزمو گفت و باز گفتم نه من ۴۷ زدم. بعد بچه‌ها گفتن انه شرلیه‌ها! بعد اونم گفت: "خب آنه شرلی" (یه‌جوری گفت که انگار من که میدونم اسمت رو و اشتباه نکردم :/ ) ولی خا دوباره نگاه کرد و ضایع شد و منم حالا خنده‌م گرفته‌بود =))) خودشم سکوت کرد تا ضایع‌تر نشه :دی آره خلاصه که این بود تجربه اولین بیرون شدنم از کلاس :)) البته که یه ربع بعدش اومد گفت بیاید تو و تهشم یه مسخره‌ها نثارمون کرد =))) 

6. آقا خدایی دانشگاه میرید خودکار رنگی نمیبرید؟ بگید که آریا چرت میگه :/ بابا من فقط منتظرم دانشگاه قبول شم برم لوازم تحریر بخرم که :( 

7. حالم از تمام بچه‌هامون بهم مییییخووورهههه -_- یه مشت بچه و آدم بیشعوووور!!! ذره‌ای شعور ندارن و هنوز تو دبستانشون موندن! 

8. پانسیون اگر بودم تا الان ۵ ساعت خونده‌بودم و تازه اگر کار داشتیم تو خونه هم یه نیم ساعت اینا میخوندم و الان به زور ۳ ساعت شده :/ 

9. دیروز برگشت اینقدر خلوت بود :/ ما همیشه کلی منتظر اتوبوس میموندیم و بعدم تمام مسیر له میشدیم و دیروز حق انتخاب داشتیم حتی که روی کدوم صندلی بشینیم '_' وقتی پیاده شدیم خط عوض کنیم یاسمن با حالت گیجی گفت: "من کدوم ورم تو کدوم وری؟" منم با اطمینان گفتم: "تو پایینی من بالا." بعد چون کارتش شارژ نداشتم رفتم براش زدم و برگشتم سمت ایستگاه بالا. بعد دیدم عه! اتوبوس داره میره پایینی که :/ و کاشف به عمل اومد که بعله اشتباه کردیم =)) با خنده رفتم سمتش و جامونو عوض کردیم :دی آآآآآ تازه وقتی داشتیم از خیابون رد میشدیم که بریم سمت ایستگاه من طبق معمول سرمو انداختم داشتم میرفتم که یهو یاسمن منو کشید و این شد که الان نرفتم زیر ماشین و در خدمت شمام :دی

10. دیگه چی بگم؟ چی دوست دارید بگم اصلا :دی 

آها به مامانم درصد فیزیکمو میگم میخنده :/ خدایی خیلی زشته این درصدها برای منی که همیشه نخونده هم بالای ۷۰ میزدم -_- یکی هست تو کلاسمون این خیلی دختر باهوش و مخی و ایناست ولی خا خیلی نمیخونه. البته امسال شک ندارم که خر میزنه! بعد دیروز صبح یاسمن داشت فیزیک پایه رو مرور میکرد و یه دوتا فرمول یخچال و ماشین گرمایی رو گفتیم و بعدتر هم کل سالن رو از این فرمول و یه فرمول تو نظریه مستفیض کردم و خدا خیرم بده ایشالا و فلان. بعد این دختره میگفت میخواد صفر بزنه فیزیک پایه رو! بعد فکر میکنید چند زد؟ ۸۵ :)) جون خودش هیچی بارش نبود :))) بعد امروز به دبیرم میگه آره انه و یاسمن صبح بهم گفتن و منم رفتم زدم. بعد من فلک زده خودم ۳۰ زدم -_- از گرما به اون سختی و از فشار به اون نخونده‌ای بدتر زدم :/ دینامیک به اون می رو هم از حرکت نخونده و سخت‌تر بدتر زدم :/ 

11. دیگه فعلا همینا به سبک قدیم، شاد باشید :)) 


1. صادقانه بگم اصلا خوشحال نیستم که فردا تعطیل شد چون کلی عقب میوفتیم و مجبور میشیم جمعه بریم مدرسه و از همه بدتر اینکه من وقتی خونم نمیخونم =| 

.

2. یکی از ساختمون‌های روبه‌رومون پارتی گرفته و نمیفهمم چجوریه که فقط صدای لرزش پنجره‌هاشون میاد و خیلیم بلند و غیر معموله و جیغ‌هاشون و به شدت رو مخمهههه! چون به طور متناوب یه صدای مزخرف بوم بوم بوم میده و من از چیزای متناوب متنفرم! دیوونم میکنه قشنگ! 

.

3. آقا حالا فردا رو تعطیل کردید دستتون درد نکنه ولی تروخدا یکشنبه رو تعطیل نکنید :( تنها روزیه که میتونم درست و حسابی دبیر دینیمونو ببینم و هم اینکه قاسمی سکته میکنه، میدونم :(( 

.

4. پنجشنبه تو پانسیون همه سردرد و حالت تهوع بودیم و دنبال قرص تا سرمون خوب شه بلکم بتونیم چهارخط درس بخونیم. به بچه‌ها میگم بگید اقای ص. بره یه بسته قرص بخره واسه همه '_' دلیلش واضحه دیگه؟ آلودگی.

.

5. گفته‌بودم بهتون که آدرس وبمو دادم به دبیرمون خب؟ تا الان شرایطش رو نداشته که بیاد ولی الان لپتاپشو داده درست کنن تا بتونه بیاد اینجا رو بخونه =)) آره خلاصه که ادب رعایت شه D= 

.

6. برای اینکه ری‌اکشن اولیه‌م نسبت بهش رو بهش بگم چی بوده، تو وب گشتم و براش فرستادم. بعد هی هرچی نوشته‌بودم راجع‌بهش رو فرستادم براش و قرار شد هرچی مینویسم راجع‌بهش رو براش بفرستم. :)) بعد متن پست قبلی رو براش فرستاده‌بودم؛ فرداش که اومده‌بود مدرسه وقتی رفتم پیشش آغوشش رو برام باز کرد و بعد با یه لبخند قشنگی گفت که خیلی خوشحال شده =)) 

.

7. یکی از بچه‌ها با رفیق فابش زده به هم و خیلی داغونه و فلان و کارش به سرم و اینا کشیده و فلان. بعد اون روزی یاسمن نبود هی میگفت آنه بیا پیشم. هی میگفتم نه. هی میگفت بابا من حال روحیم خرابه بیا پیشم دیگه. و من هی گفتم نه میخوام از نبود یاسمن استفاده کنم راحت تنها بشینم وسایلم رو پخش کنم. در کل خیلی اصرار داره که بگه حال روحیش خرابه. آره خرابه نمیگم الکی میگه ولی نمیفهمم با وجود اینکه سعی میکنه و بخنده و بگه چیزی نیست اما به زبون میاره خوب نبودنش رو '_' بعد اینکه نمیدونم چرا اصلا دلم نخواست که باهاش صحبتی کنم و کمکش کنم :/ تنها حرفم بهش این بود که آدم‌ها رو جدیشون نگیر! آره خلاصه که کجاست اون حس انسان دوستیم واقعا؟؟ 

.

8. مینا خودشو بیخود و بی‌جهت گرفته واس من و یاسمن و واقعا فازشو نمیفهمم! به قول یاسمن تا چار بار باهاشون حرف میزنی و آدم حسابشون میکنه هوا برشون میداره فکر میکنن کی‌ان :/ جمع کنید بابا خودتونو :| اصلا برامون مهم نیست که خودشو گرفته و دیگه پیشمون نمیاد و اتفاقا از این بابت خیلی‌ هم خوشحالیم! فقط میخوام بدونم که چرا واقعا؟ :/ و حدس ۹۰ درصدیمم اینه که نورا بهش چرت و پرت گفته! 

.

9. گفته‌بودم زبانم رو ۴۰ زدم دیگه؟ بعد دیروز دبیرمون یهو چشش به من افتاد و گفت آنه هم خیلی پیشرفت کرده و آفرین واقعا و باید بستنی بدی بهمون! و منم که خودمو میزدم به اون راه و یه جا هم گفتم خانم دفعه بعد میرم صفر میزنم‌ها و بچه‌ها هم از اونور سفارش میدادن و سالار میخواستن :| منم یه پنجی درآوردم گفتم بچه‌ها من فقط همینو دارم، میتونید بین خودتون تقسیم کنید :دی بعد دبیرمون نورا رو بلند کرد گفت پاشو برو بستنی بخر به حساب من. و آره بستنی داد بهمون چون من پیشرفت کردم =)) بعد بچه‌ها میگن حالا چند زدی مگه؟ و من با نیش باز گفتم ۴۰! =))) بهشون میگم از این به بعد بیاید با من زبان تمرین کنید من پیشرفت کنم بستنی بخورید D= بعد دبیرمون گفت سالار بخره ولی نورا رفت عروسکی خرید :| تازه دبیرمون هی بهش میگفت چرا سالار نخریدی؟ اون سری هم خودش گفت سالار بچه‌ها نگرفتن :| ولی لعنتی خیلی دبیر لارجیه واقعا =)) گوگولی =)) حالا دعا کنید دفعه بعد ضایع نشم خراب کنم :/ 

.

10. اگر عربیتون خوب نیست شبی ۵ تا تست ترجمه. ۲ تا جملات ص و غ ترجمه. ۳ تا تعریب. ۱ خطای حرکت گذاری. ۳ تا تجزیه و ترکیب فعل و اسم و ۵ تا هم قواعد بزنید هرشب! کتاب تست هم مهر و ماه بگیرید! دینی هم خیلی سبز درسنامه‌ش واقعا عالیه! 

.

11. جابه‌جا وارد کردن، وارد نکردن، سوال رو اشتباه خوندن واقعا داره ضربه‌ی بزرگ و بدی بهم وارد میکنه و نمیدونم چه کنم :((

.

12. اگر نیومدم فردا بگم که ۱۱ ساعت درس خوندم همتون بیاید منو بزنید -_- 

.

خیلی جدی بهتون میگم که اگر گزینه ۲ این سری رتبه و ترازم خوب نشه همه‌چی رو میبوسم میذارم کنار! 

.

بچه‌هایی که از فرز۸ اومدن مدرسه‌مون واقعا تک تکشون خیلی خیلی بچه‌های خوبین و در حال حاضر بیشتر با اونام. اللخصوص تو پانسیون و چقدر از دست یاس میخندم =)) تپلی گوگولی ^__^ 

.

راستی یادم رفت بگم. دیشب یه ربع بعد اینکه رفتن مهمونی خانواده‌گرام و من بخاطر کلاس فردام با قاسمی نرفتم؛ قاسمی پیام داد که کنسله کلاس و همگان تو گروه جامه‌ها دریده و فریادها سر دادیم D= خیلی کیف داد خدایی و از همه بیشتر به پدرگرام که تونست بالاخره یه جمعه بخوابه :دی 

.

اگر میتونید پاشید بریم خون اهدا کنید! همین =| ولی نه خدایی اگر میتونید و شرایطش رو دارید دریغ نکنید! به خیلی‌ها میتونیم کمک کنیم با این کار ساده‌مون :) تازه برای سلامتیتونم خوبه :) آفرین بچه‌های خوبم پاشید =)) با تچکر از محمد :)) 


1. حوصله‌م سر رفته و نمیدونم چه کنم '_' یعنی کار زیاده‌ها ولی من تنها کاری که دلم میخواد بکنم اینه که برم بیرون و آدم ببینم '_' برنامه‌م رو توی 561 دقیقه یا به عبارتی 9 ساعت و 21 دقیقه انجام دادم و تموم شده کارایی که قرار بوده امروز انجام بدم و حالا الان نمیدونم چه کنم تا اون یک ساعت و 39 دقیقه پر بشه. یحتمل کاری دیگه انجام ندم. چون آدمیم که اگه یهو وسط درس خوندم وقفه بیفته دیگه بعدش درس نمیخونم! مثلا نمیتونید به من بگید که حالا ظهر بریم فلان‌جا بعدش که اومدی درس بخون. چون من بعد از اینکه از فلان‌جا بیام دیگه درس نخواهم خوند حتی اگه کارام مونده‌باشه! 

2. امروز فقط 229 دقیقه گراف و نظریه تست زدم و دوتا ازمون دادم و واقعا دارم تایم زیادی میذارم برای درس‌های قاسمی و این بده! مثلا برای فیزیک اصلا اینقدر وقت نمیدارم در صورتی که فیزیک میطلبه ‌که زمان زیادی رو براش بذارم! فکر نکنید از ترسم از قاسمی زیاد میخونم یا چی، نه! این تایم فقط برای انجام کاراشه و هیچ تست اصافه‌تری نمیزنم! دیشب با آبان حرف میزدیم راجع‌بهش اتفاقا. درسته قاسمی خیلی دبیر میه و فلان ولی واقعا خیلی فشار میاره و تست میگه و خب در کل خیییلی زیاد کنکوریه و اجازه نمیده خلاقیت به خرج بدیم سر کلاسش. مثلا سوال‌های دایره رو فقط باید از راهی که اون میگه بریم در صورتی که میشه با راه‌های جذاب‌تر و اسون‌تر حلشون کرد و وقتی هم که بگی راهتو توجهی نمیکنه. 

 3. دیشب درسم که تموم شد رفتم به مادرگرام میگم به نظرت چند ساعت خوندم؟ بلافاصله گفت ۱۱ ساعت و منم گفتم عحححح زدی تو خال! چه دقیق! گفت ما اینیم دیگه! میگفت مامانه میاد پیشش بعد بهشون میگه بچه‌تون اینجوریه و اونجوریه و اونا هم میگن عححح شما از کجا میدونید؟ اره خلاصه که ما اینیم :دی بعد بهش میگم ولی اوندفعه اشتباه گفتی که آزمونم رو خوب میدم! گفت اشتباه نگفتم الکی گفتم روحیه‌ت خراب نشه :دی بعدشم میدونم تو اون روز دستت اونجوری شد بهم ریختی. اتفاقا خوب هم شد که این اتفاق افتاد. ممکنه روز کنکور هم هر اتفاقی بیفته و تو باید یاد بگیری که بهم نریزی. 

4. قاسمی میگه هر جا هم عدالت نباشه اما تو کنکور هست و هرکی تلاش کنه نتیجه‌شو میبینه و خدا عادله و اینا این حرفشو اصلا قبول ندارم. خود شما ندیدید کسایی که کلی خوندن اما نشده؟ یا چمیدونم مثلا همین اتفاقی که برای من افتاد ممکن بود واقعا روز کنکور بیفته و بخاطر یه انگشت کنکورمو خراب بدم و نتیجه تلاش‌هامو نبینم! به‌نظرم بیشتر از اینکه عدل خدا رو بشه دید باهاش، میشه حکمت خدا رو دید. اینکه چجوری مسیر زندگی آدم‌ها مشخص میشه باهاش و همه یه جایی حکمت فلان رشته و دانشگاه قبول شدنشون رو میفهمن. 


1. هر روزی که بیشتر میگذره، بیشتر به این پی میبرم که چقدر حالم از این بچه‌ها و بچه بودنشون بهم میخوره چندوقت پیشا به دبیر دینیمون میگفتم واقعا حالم از تک تکشون بهم میخوره و اگر کادر مدرسه اینقدر عالی نبود عمرا میتونستم اینجا رو تحمل کنم. هرچقدر بچه‌ها داغونن ولی کادرمون عالی‌ان واقعا! 

2. من قدم بلند نیست. حتی میشه گفت کوتاه و زیر خط فقره :/ دلم میخواست بلندتر باشم، شده حتی ۵ سانت ولی خا نشده دیگه، چیکار کنم؟ باهاشم کنار اومدم و خیلی دیگه بهش توجه نمیکنم. اما به شدت بدم میاد که به روم بیارن! به رو اوردن منظورم اینه بگن خاک تو سرت قدت کوتاهه، ما رو نگاه چه بلندیم و به بلندیشون که یه چیز ارثیه بخوان بنازن! یکی دو ماه پیش یکی از بچه‌ها برگشت گفت آنه بارفیکس برو برای قد خوبه و لحنشم خیلی بد بود! منم هیچی نگفتم و فقط گفتم خیلی ممنون که گفتی و رفتم و لحنمم جدی بود. به روی خودم نیاوردم ولی نمیدونید که چقدر ناراحت شدم! حتی پیش خودم گفتم هیچوقت نمیبخشمش. بعد آخه خود اون ادم هم قدش خیلی بلند نیست و متوسط و خوبه فقط! بعد دفعه اولشم نبود و قبلنم به طرق مختلف گفته‌بودم. باز چند وقت بعدش دم هیتر میگه تویی؟ بیا بیا تو کوچولویی رد میشی برو و منم گفتم تو هم ستونی خب؟ بعد میگه من ستون نیستم دیگه. گفتم والا منم نظرم همینه ولی خودت ادعا داری که خیلی ستونی :/ نمیفهمم چرا به چیزهایی مینازید که کاملا ارثی و خدادادیه و هیچ تلاشی برای رسیدن بهش نکردید!

3. اعتماد به نفسم اومده زیر خط فقر و دیگه به خودم هیچ اطمینانی ندارم و ذره‌ای خودمو قبول ندارم. برام هیچی دیگه مهم نیست و فقط میخوام تابستون شه و کنکورم رو بدم و برم دنبال زندگیم. 

4. یاسمن اکثر مواقع یبسه و کم حرفه :/ و خا منم میشناسمش و میدونم باید سکوت کنم‌ وقتی ناراحته. چند وقته این مسئله داره میره تو مخم و دیوونم میکنه. سکوت دیوونم میکنه. دلم میخواد داد بزنم بگم بسههه. اگه مرگیته پس بگو وگرنه هم برای من قیافه‌تو اونجوری نکن! من حوصله خودمو ندارم چه برسه به تحمل کردن اخم و قیافه گرفتن تو -_- 

5. یادتونه گفتم مینا خودشو برامون گرفته؟ یاسمن از نگار پرسیده قضیه‌ش چیه و چرا؟ گفته نمیدونه و فقط مینا گفته آنه تغییر کرده :| حالا انگار منو چند وقته میشناسه و چقدر رفیقمه که بخواد متوجه تغییراتم شه :/ من که میدونم این بشر توقع داشته وقتی قیافه گرفته برم بگم مینا جان! چیشدی؟ من کاری کردم؟ تهشم بگم غلط کردم و منت‌کشی کنم و اونم خوب شه و تموم شه. :/// ولی زهی خیال باطل :// صد سال سیاه منت هیچکس رو اللخصوص بچه‌های این مدرسه رو نخواهم کشید! 

6. جمعه‌هام همیشه گند میخوره توش. واقعا نمیتونم درس بخونم. الانم همش ۱۰۰ دقیقه فقط تست حد زدم و تامام! واقعا حتی اگر کلی هم کار داشته‌باشم ولی بازم نمیتونم بخونم. -_- 

7. تنها چیزی که میخوام یه ذره خوشحالی از ته دله همین چیز زیادیه؟ 

8. فکر میکنم خدا رو گم کردم جاشو تو زندگیم گم کردم نمیدونم کجای زندگیم بوده و حالا باید کجا باشه نمیتونم چیزی ازش بخوام چون همش پس ذهنم میگه هروقت هرچی خواستی برعکسشو کرد، چرا بازم میخوای ازش؟ 


1. از چند هفته پیش صحبت کرده‌بودیم که برای قاسمی تولد بگیریم ولی مدرسه بخاطر اینکه پارسال خیلی بساط شده‌بود و این بحث حذف دبیرهای مرد و از مدارس دخترانه و اینا مخالفت کردن و اجازه ندادن و دلیل اصلی دیگشونم یه مشت بچه‌ی بیشعور و نفهم بینمون بود. قرار شد که ۷ نفر باهم یه کیک کوچیک بگیریم و یه تولد کوچولو خودمون با کسایی که میدونیم آدم هستن و دهنشون چفت و بست داره بگیریم. باز مخالفت شد و کلی امروز با مدیر و معاون حرف زدیم تا تهش این شد که اخر ساعت فقط کیک رو بدیم بهش :( زنگ که خورد رفتیم تو دفتر و منتظر که قاسمی بیاد. خانم پ. (معاونمون) کیک رو بهش داد و اول قبول نمیکرد و میگفت اجازه بدید قبول نکنم و آخه برای چی و فلان و که ایناش مهم نیست. در همین حین یهو همون عده‌ی بیشعور اومدن و خیلی شیک خودشون رو جا کردن و به عکس دسته‌جمعیمونم گند زدن بی‌ادبا :(( بعد همونجا جلوی قاسمی شروع کردن دعوا کردن که چرا به ما نگفتید و فلان :/ بابا بی‌‌آبروها بذارید بره بعد -_- 
طبق قرار ۱شنبه‌ها رفتم پیش دبیر دینیمون ^_^ مثل همیشه چهارزانو نشستم رو نیمکت اول جلوش و شروع کردم غر زدن از بچه‌ها و تولد رو تعریف کردم و گفتم که خودشونو جا کردن تو عکسمون و اینا که یهو همونا عین گاو سرشون رو انداختن اومدن تو :/ شروع کردن به گفتن اینکه خانم برای اقای قاسمی رفتن یه کیک گرفتن کوچولو و قد کف دست و قد کاپ کیک و اصلا خانم خیلی زشت بود و ابرو ریزی بود و فلان و بهمان :/ بعد دبیرمون با خنده منو نگاه کرد و منم با ایما و اشاره گفتم بذارید حرفشونو بزنن :)) بعد همینجور که داشتن هی حرف میزدن و چرت میگفتن یاسمن اومد و گفت بچه‌ها وقتی هیچی نمیدونید چرا قضاوت میکنید؟ من و آنه همه‌چی رو میدونیم الکی قضاوت نکنید وقتی چیزی نمیدونید. بعد حالا نشستن و نمیرفتن هم :/ مستقیم هم بهشون گفتم آقا پاشید برید با خانم کار دارم. برگشته میگه نمیرم :| دیگه به زور انداختیمشون بیرون و به یاسمن اشاره کردم بیاد کنارم بشینه و بمونه. شروع کردیم غر زدن از اینکه از بچه‌ها چقدر بدمون میاد -_- در رو بستم تا باز گاوبازی در نیارن یه عده. (با معاونمون که حرف میزدیم میگفت بچه‌هاتون در میبینن فکر میکنن باید برن تو و همه‌جا هی میرن و خیلی با کادر احساس صمیمیت میکنن و این قشنگ و نیست و فلان) به دبیرمون میگم، میگه مثل الان! گفتم دقیقا! گفتم خانم غیبتشون میشه ولی نمیتونم نگم؛ بخاطر همینا که اومدن اینجا این حرف‌ها رو میزنن تولد کنسل شد! بخاطر کارای همینا! -__- کلی غر زدیم از آدمای مزخرف. از اینکه چشم ندارن ببین زهرا همش درصداش بالا و اینقدر باهوشه! نمیدونید چقدر زهرا رو اذیتش میکنن و حرصشون درمیاد. سر ماجرای امروز هم همه‌چی رو از چشم اون میدیدن و اشک بچه رو درآورده‌بودن. بهش میگم میگفتی انه گفته. میگفتی من کاره‌ای نبودم آنه خریده کیک رو اصلا. میومدن به من گیر میدادن ببینن چیکارشون میکردم! اره داشتم میگفتم چقدر اذیتش میکنن. دبیرمون خبر داشت از همه‌چیز و میگفت دبیرهای پایه همش دارن ساپورتش میکنن. میگفت این بچه میره بالا له میشه میاد پایین. آخه زهرا یکم بچه‌ی حساسی هم هست. 
نمیدونید این عده چقدر آدمای دورویی هستن که -_- جلوی دبیرها کلی قربون صدقه‌شون میرن و از دبیر تعریف میکنن بعد پشت اون دبیر کلی حرف میزنن و میگن بدرد نمیخوره. واقعا دلم میخواد بزنمشون -__- نمیدونید چقدر امروز حرص خوردم از دستشون. فقط دلم میخواد زودتر کلاس‌ها تموم شن و ریخت هیچکدومو نبینم -_- واقعا دارم فکر میکنم اگر کسایی مثل دبیر دینیمون، خانم پ. معاون‌های پژوهشمون و نبودن قطعا دیوونه میشدم تو این مدرسه! 
2. جمعه شب که داشتم دیگه میخوابیدم با خدا حرف میزدم و میگفتم من گم شدم، تو منو پیدام کن. نمیدونم چجوری ولی یه نشونه‌ای بهم بده که هنوز کنارمی، هنوز دارمت و فقط توهم گم شدن دارم، نمیدونم چه نشونه‌ای ولی یه‌چیزی که بفهمم مثلا فردا فیزیک رو ۱۰۰ بزنم. و آره فیزیک ۱۰۰ زدم! نظریه و گراف امروز رو هم ۱۰۰ زدم! آره خدا داره بهم چشمک میزنه و میگه کنارمه. [لبخند چپلوک] 
3. ازمون این سری رو هواعه قشنگ -_- همه دارن زور میزنن به ترم برسن و کاری به آزمون ندارن خیلی و ما هم موندیم این وسط که درس جدید رو بخونیم و تست بزنیم یا واسه آزمون بخونیم. 
4. یاسمن میگه جمعه بریم باغ کتاب و ناهار و اینا اونجا باشیم. هنوز به خانواده نگفتم و نمیدونم میشه یا نه ولی خوب میشه اگه بشه :)) 

1. من نمیفهمم چه طلسمیه ‌که همش یکشنبه‌ها تعطیل میشه و کلاسمون با قاسمی کنسل میشه و از اونور هم دبیر دینیمونو نمیتونم ببینم -_- من میدونم چون من یکشنبه‌‌ها رو دوست دارم اینجوری میشه :/ خار دارم به‌خدا :/ امروز آقای الف شروع کرد درصد بالاها رو خوندن بعد دقیقا تا من خوند و بعد رفت ده نفر پایینتر از من رو خوند =| 
2. امروز رفته‌بودم پیش مشاور کلی ازم تعریف کرد و فلان ^_^ آخه واقعا خییییلی پیشرفت داشتم به نسبت دفعه‌ی قبل و دفعه‌های قبل‌ترش. البته دفعه قبل که خا واقعا دلیل داشت و بحثش جداست. آره خلاصه کلی ازم تقدیر و تشکر به عمل آورد و بعد هم گفت باید سعی کنیم همینجا بمونیم و اینه که مهمه! مخصوصا که دفعه بعد کلا ۱۲مه و همه میخوننش. 
3. چهارشنبه تولد داداشم بود بعد خودش نبود و برای یه‌سری مسابقات رفته‌بود اصفهان. صبحش بهش تبریک تولد گفتم تو واتس اپ. تا حالا نگفته‌بودم '_' اصلا اهلش نیستم واقعا :/ بعد اینقدر ‌‌کار سختی بود '_' بعد اون روز که ندیده‌بود. بعدا که دیده برگشته کلی استیکر قلب فرستاده و میگه مرسی خواهر خوشگله و دروغ نیست اگر بگم چشمام از حدقه زد بیرون! یعنی اینجوری بودم که خدایی این الان داداش منه؟؟ =/ (شاید برای شماها این چیزا خیلی هم عادی باشه و فیلان، ولی منو اینجا نبینید من واقعا ذره‌ای ابراز احساسات بلد نیستم و خوشمم نمیاد و تا الان فکر میکردم داداشمم بلد نیست که دیدم خیلیم بلده رو نمیکرده.) بعد از اصفهانم برام یه کیف سوغاتی آورده و کلی هی گفت چشماتو ببند و جلو چشمامو گرفت و بعد بهم داد. خیلی جدیدا داره گوگولی میشه :) 
4. تو اتوبوس مشغول حرف زدن بودیم که یهو دیدیم عححح باید اینجا پیاده میشدیم! و نشدیم =/ :))))) بعد رفتیم تا ایستگاه بعد که برگردیم. اومدیم سوار اتوبوس شیم و حتی پامون رو هم گذاشتیم بعد دیدیم که چرا اینجا همه آقا هستن و خانم‌ها اونورشونن و قاطی شده؟ خانم و آقا جدا نیست مگه؟ بعد بعد ۲ دقیقه دو هزاریمون افتاد و رفتیم از اونور سوار شدیم :دی 
5. تو پانسیون یهو ۵ دقیقه مونده به زنگ تفریح یکی از بچه‌ها اومده میگه خبر دارین تعطیل شد؟ و منم وای گویان گفتم مطمئنی؟؟ چجوری فهمیدید؟؟ گویا بچه‌هایی که گوشی داشتن فهمیدن و گفتن به بقیه. بعد حالا نمیشد هم صداشو دراریم :دی اونجوری ضایع میشد که گوشی‌ها رو تحویل ندادیم :دی بعد زنگ که خورد و اینا بچه‌ها همه جامه‌ها دریده و از خوشحالی سر به بیابان گزاردن '__' تازه اینا مثلا بچه خرخون‌ها و فرزانگانی‌ان =/// ولی من عمیقا ناراحتم که تعطیل شد و تنها چیزی که خرسندم میکنه اینه که ریخت بچه‌ها رو نمیبنم :/ 
6. اینقدر همه‌ی اونایی که خوب بودن بد داده‌بودن و افت کرده‌بودن که نتونستم قشنگ ذوق دروَکنم که :/ فکر کنید کسی که همیشه اول و نهایتا سوم بوده تو مدرسه شده‌بود ۸م و من که بهتر شده‌بودم اصلا خجالت میکشیدم :/ وقتی پرسید خوب دادی گفتم آره خیلی بهتر دادم و یاسمن میخواست بگه رتبه‌م رو ولی گفتم نگه اصلا! 
7. درسته خوب شدم و فیلان ولی همچنان غلط‌هایی نظیر شمارش اشتباه و اشتباه وارد کردن دارم '_' یعنی اگر درست وارد میکردم و این چیزای مسخره نبود قطعا رتبه‌م خیییییلی بهتر میشد! یعنی امروز به مشاورمون که میگفتم از یه جایی به بعد دیگه مونده‌بود چی بگه واقعا '__' زبانش قاصر بود از این حجم از غلط‌های مسخره :/// به شما هم بگم زبانتون قاصر میشه :/ 
8. من واقعا نمیفهمم چرا مادرگرام اینقدر با مو کوتاه کردن من مخالفه -_- واقعا دیگه حوصله‌ی موهامو ندارم و ریزشش هم زیاد شده! امشب بهش گفتم جایزه پیشرفتم بذاره موهامو کوتاه کنم ولی باز نداشت :/ باید به مامانش بگم بلکم اون بتونه راضیش کنه :/ 
9. من همه‌ی کتاب‌هام و جزوه‌هام مدرسه‌ست بعد چون فردا تعطیل شد و یهویی گفتن و اینا برنامه نریخته‌بودم برای فردا و مجبور شدم همه‌چیمو بیارم و اندازه یه چمدون بار داشتم و رسما کمرم ترکید -_- 
10. ال‌کلاسیکو رو هم که الکی کنسل کردن بی‌ادب‌ها -_- 
11. بیاید من رو نصیحت کنید جوگیر نباشم :/ امروز کلا درس گوش ندادم :/ الانم اومدم خونه درس نمیخونم و دارم اینو مینویسم و با دبیر دینیمون چت میکنم و بعدشم میخوام فیلم ببینم :/ امید است که فردا را بترکانیم! کم کم باید، باید ۱۱ ساعت بخونم! 

1. استرس جواب‌ها رو دارم. هنوز نیومده. نمیدونم چطور دادم واقعا. به‌نظرم خوب دادم ولی وقتی دقیق نگاه میکنم خیلی تفاوتی با سری قبل نداره و شاید حتی بدتر هم داده‌باشم. تنها تفاوتش آرامش بیش از اندازه‌ای بود که سر جلسه داشتم. این بار اگر خراب شده‌باشه واقعا هیچ بهونه‌ای ندارم براش. دیگه مثل سری پیش انگشتی نموند لای در ماشین و له بشه و بهمم بریزه. یا مثل سری اول کم خونده‌باشم. البته لازم به ذکره که آزمون اول بهترین آزمونم بود =| اره خلاصه که هیچ بهانه‌ای جز خنگ بودن نخواهم داشت =| 

2. قرار بود بریم باغ کتاب، اما در طی یه حرکت انتحاری مادرگرام رگباری خبرهای بد بهم داد دیشب که یکیش همین بود که باغ کتاب کنسله :/ یکی دیگش هم این بود که دو تا آزمون قلم‌چی ثبت‌نامم کرده -_- بابا ما اصلا قلم‌چی رو قبول نداریم! از نظر قاسمی سوالاش حتی استاندارد هم نیست و واقعا هم راست میگه. یه‌سری محاسبات افتضاح و مسخره داره. کلا هم از آزمون دادن بدم میاد چه برسه بخواد قلم‌چی باشه -_- 

3. این چند روز اینقدر حرص خوردم و عصبی شدم که عفت کلامم از بین رفت و یه‌سری کلماتی رو به کار بردم که واقعا خاک تو سرم -_- ولی خا واقعا هیچ چیز دیگه‌ای توصیف‌کننده‌ش نبود =/ البته اگه بگم میگید اینا که چیزی نیست ولی خا من تو مورد فحش غیر از بیشعور و اینا بقیه رو بد میدونم -_- 

4. بذارید برای بار nام تکرار کنم که بچه‌هامون شدیدا بی‌شعور و آب زیرکاه هستن یه‌سریشون! دختره‌ی نکبت خودش برمیگرده به من و یاسمن که خیلی ریز داریم یه سوال فیزیک رو سر کلاس فیزیک حل میکنیم چش غره میره و هیس هیس میکنه، بعد دو دقیقه، دو دقیقه نگذشته شروع میکنه حرف زدن و ماجرا تعریف کردن -_- یا مثلا سر هندسه پایه اول ساعت خودش میشینه تستشو میزنه و میخونه و تهش که تموم شد کارش بحث میندازه وسط و نیم ساعت وقت کلاس رو میگیره! بعد به من و مهسا که داره برام یه سوال هندسه پایه رو توضیح میده هیس هیس میکنه و چش غره میره ://////////////// 

5. پسره‌ی نکبت برگشته همون صبح آزمون توی دانشگاه میگه سوال‌های گزینه۲ رو دارم، میخواید؟؟ من اینو نباس بزنم؟؟ واقعا پشیمونم که نرفتم یه چی بهش بگم -_- من اینهمه خر میزنم بعد یه الدنگ مثه اون میره سوال میخره -_- یه دختره هم کنار یاسمن امروز اجازه گرفته رفته دستشویی بعدش اومده فقط برگه‌شو پر کرده و گزینه زده -_- واقعا نمیفهمم با این کارها میخوان به چی برسن؟؟ 

6. داشتم با شیدا حرف میزدم یهو دیدم یاسمن قیافش توهم داره هی میره و نابوده و تلفن دستشه. یه لحطه گفتم یا خود خدا نکنه کسی چیزیش شده؟؟ بعد فهمیدم که خانم قاسمیشو بد داده :| سکته کردم قشنگ :/ 

7. رفتیم تو ایستگاه بعد چشممون به فست‌فودی‌های اونور خیابون افتاد و در یه تصمیم آنی باز برگشتیم تو زیرگذر و رفتیم اونور. وقتی رسیدیم بالا یه آقاهه که به‌نظر دیوونه میرسید هی نگاهمون کرد و وقتی دیدیم داره میاد دنبالمون مثه چی دوییدیم و رفتیم تو مغازه :/ خدایی یارو تعادل روانی نداشت '_' رفتیم یه ژامبون گرفتیم و برگشتیم تو ایستگاه و تو اتوبوس ساندویچمونو خوردیم و چقدر چسبید :)) 

8. فعلا بیاید بر طبل شادانه بکووووبییییییددددددد ^___^ گیلیلیلیلیلیلیلی بزن اون دست قشنگهههههه روووووو به افتخاااااااارمممممممممم واهاهاهاهاهاهاهای خدااااااایااااااااا مرررررررسیییییی ^_^ اهم اهم بریم سراغ بقیه پست '_' 

9. الان که فکر میکنم اصلا یادم رفت حرفامو :/ فعلا برید پی کارتون =| بعدا یادم اومد میام =/ 


1. سلاااااااممممم ^_^ خب من بالاخره یه‌بار خوشحال شدم از تعطیلی :دی و اینقدر بهم ساخته که دعا میکنم فردا هم تعطیل شه :دی 

2. یه سوال، نوسان فصل سختیه؟ برای شما هم سوالاش سخته یا من فقط نمیفهمم یا دبیرمون خیلی بد درس داده؟ واقعا نگرانم براش. از ده تا سوال شاید دو سه تاشو بتونم حل کنم :/ 

3. یادتونه میزم چه خوشگل و مرتب بود؟ (کلیک) خا دیگه نیست :دی تازه هی هر چند وقت یکبار یاسمن میاد مرتبش میکنه‌ها ولی خا هی نمیشه :/ الان که دیگه رفتم یه صندلی هم پیچوندم گذاشتم کنارم و یه‌سری رو میذارم اون رو.

4. اینو یاسمن چند روز مونده به آزمون اومد چسبوند به میزم :)) آخه من خیلی با این اتحاد مشکل دارم =/ 

5. ایشون یوز هستن. بخاطر سقوط آزادی که از رو میز داشت افتاد مرد =| تازه یه‌سری وقت‌ها سر کلاس دست به سینه میشینه درس گوش میده عخوری پخوری *_* اون روزی به مادرگرام میگم میخوام دانشگاهم اینو ببرم. یادم نیست دقیق چی گفت ولی مضمون این بود که نکن با خودت این کار رو :/ 

6. داداشم اومده میگه بچه میخوام برای تولدت سورپرایزت کنم‌ها! و من داد زدم گفتم مااااماااان این بچه‌ت یه تخته‌ش کمه و پاچیدم =)))) 

الانم اومده شق زده تو گوشم منم زدم تو شکمش بعد میگم هوووی داره سوت میکشه‌هاااا! برگشته به شکمش اشاره میکنه میگه برای منم داره سوت میکش. 

فقط داداش من اسکله یا همتون همینید؟ =/

7. اون تفنگ منو بدید برم یه گوله تو مغز هرکدوم از اینا خالی کنم -_- 

8. این بیانم قاط داره به‌خدا :/ عکس‌ها رو آپلود نمیکنه مسخره -_- 

9. مشخصه یهو گند خورد تو اعصابم؟؟ -_- نفس عمییییقققق 

10. لیست رتبه‌ها و درصدای گزینه۲ دست همه هست. یعنی دست مشاورمونه و خا در واقع دست همه هست :/ بعد یکی رفته به معاونمون گفته خانم جا منو عوض کنید من میخوام برم تو اون اتاقه (پانسیون اینجوریه که یه فضای بسیار بزرگه بعد یه گوشه‌ش یه اتاق ماننده که ۱۰ نفر اینا اون توییم و خیلی دنجه!) نگاه الان آنه چقدر خوب شده. آره خلاصه که عینک آفتابیمو بدید =) 

11. صبح بعد آزمون تو پانسیون بودیم و رفته‌بودیم کتابای روز رو برداریم که محدثه میگفت: "اه من دیگه نمیخونم. وقتی فرقی نداره خوندن و نخوندنم چرا بخونم؟" بعد همینجور داشت غر میزد و این در حالی بود که شب آزمون به من و یاسمن میگفت الان شیمی بخونم یا حسابان و قبل‌ترش بودجه‌بندی ادبیات و عربی رو گرفت. یعنی کسی که شب آزمون تازه میپرسه چی میاد فردا. بعد حساب کنید یاسمن که اونهمه خر زده‌بود و نتیجه‌ی مطلوبی نگرفته‌بود چقدر حرصش دراومده‌بود! منم دیدم نمیتونم سکوت کنم برگشتم گفتم ببین محدثه یه چی میگم ممکنه ناراحت بشی ولی خا. ببین تو وقتی شب قبل اومدی تازه میپرسی چی بخونم چه توقعی داری؟ بعدشم تو همش اینجا با یاس دارین حرف میزنین و نمیخونین. به خدا دلم میسوزه که وقتتون رو هدر میدید. شماها خستگی و فشارشو دارید تحمل میکنید اما استفاده نمیکنید. ناراحت نشد ازم. حتی ازم عصرش تشکر هم کرد و گفت تو دوست واقعی هستی. منم گفتم خیلیم تاثیر گذاشت حرفام :/ اخه باز با یاس حرف میزدن :/ 

12. خجالت نمیکشید؟ حتما باید حالم بد باشه تا فرت و فرت کامنت بدید؟ :( آقا بیاید حرف بزنید خب :( اصلا نیاید الان خودم میام :)) 


از پارسال میخوام موهامو کوتاه کنم و هی نمیذارن و میگن نه. بعد از کلی اصرار دیگه اواسط تیر شایدم اواخر تیر بود فکر کنم که راضی شدن و یه شب مامانم خودش موهامو کوتاه کرد. تا حالا اینکار رو نکرده‌بود ولی واقعا فرقی با آرایشگاه نداشت و خیلیم خوب شده‌بود و تازه چتری‌هام رو هم کوتاه کرد! ولی خب خیلی کوتاه نکرد. شاید در حد ده یا پونزده سانت. حالا الان بعد از تقریبا ۶ ماه کلی بلند شده و واقعا دیگه حوصله‌ی اینو ندارم که هی بخوام هر روز شونه کنم و ببندم و.‌. از حموم و خشک کردن بعدش هم که نگم اصلا آره خلاصه که واقعا دیگه موهامو دوست ندارم و فکر کنم اونا هم منو دوست ندارن چون روز به روز کمتر میشن. 
تقریبا دو ماهی میشه که باز هر روز دارم میگم بیاید کوتاه کنیم و با واکنش مادرگرام که میگه اصلا حرفشم نزن مواجه میشم. -_- هی بهش میگم بابا یه دلیل منطقی بیار، قول میدم دیگه نگم ولی کو گوش شنوا -_- هیچ دلیلی نمیاره و فقط میگه نه =/ یکی نیست بگه بابا موهای خودمه!! هی هم شیطونه قلقلکم میداد که بیا خودمون یه روز کوتاهشون کنیم ولی خا من بچه‌ی خوبیم به حرف شیطون گوش نمیدم :دییی 
دیگه امروز بابامو برداشتم اوردم تو اتاق در رو بستم گفتم بیا برو یکم با خانومت حرف بزن راضیش کن من موهامو کوتاه کنم. اونم گفت تو این اتاق رو تمیز کن بعد من خودم تا هر جا خواستی کوتاه میکنم. اصلا کچلت میکنم :دی گفتم حالا کچل که نه ولی قولِ قول؟ اگر اینجا رو مرتب کنم همین امروز کوتاه میکنی؟ گفت آره! حالا بعد از مدت‌های مدید اتاقم رو مرتب کردم و منتظرم بیادش تا ببینم پای قولش هست یا نه! 

دیدید همه مثلا میان میگن نظرتون راجع به من چیه و من چجور آدمیمو آممم نه اینو نمیگن آممم الان تو ذهنم نمیاد کلمه‌هاش ولی مضمونش اینه که ویژگی‌های خوبشونو بریم بگیم. حالا من ایندفعه اینو نمیخوام. میخوام ازتون هر کدومتون یکی یا دو تا ویژگی بدم رو بگید. اینجوری هم من ویژگی‌های بدم رو بیشتر میفهمم و هم باعث میشه گفتنتون روحیه انتقاد پذیریم رو ببره بالا و در نهایت بعد از اینکه فهمیدم ایراداتم رو، سعی بر برطرف کردنشون بکنم! خلاصه که پیش پیش مرسی ازتون =) 


1. دیشب رفتیم دیدن ثنا. حالش خوب بود ولی بچه‌م خیلی بی‌جون بود. یه غصه‌ی نهانی تو دلش و نگاهش بود. نمیدونم بخاطر قرص‌هاش بود و از بی‌حالی بود یا واقعا غصه داشت. هرچی باهاش حرف زدم و خواستم که بهم بگه و گفتم آدم باید به سیسترش همه‌چی رو بگه و اصلا به اون نگه به کی بگه فایده نداشت و میگفت چیزیش نیست. نمیدونید چقده غصه‌م شد اصلا اینجوری دیدمش :( 

2. عمه‌م میگه آنه تو مطمئنی کنکور داری؟؟ از بس همه‌ی مهمونی‌ها رو رفتم همه دیگه به این نتیجه رسیدن که من کنکوری نیستم =))) البته از اون طرفم زنموم هی میگه آدم بچه زرنگ باشه همین میشه دیگه! آره خلاصه که راضیم. هرچی توقع کمتر، آرامش بیشتر! 

3. دبیر دینیمون رو خیلی وقته ندیدم :( شب بهش میگم خانم حس میکنم خوب نیستید. میدونید چی گفت؟ گفت: "من بدون بچه ها و کار و مدرسه خیلی روبراه نیستم." اصلا چشمام قلب قلبی شده‌بود نمیدونستم چی بگم. گوگولی من *_* 

4. واقعا اگه امروز نمیرفتم کتابخونه و چهارتا بچه کنکوری نمیدیدم قید درس رو میزدم کلا '_' (بهار فردا پا میشی میای‌هاااااا) بعد ۳ تا از بچه‌های راهنمایی رو دیدم و نمیدونید چقدر وقتی میبینمشون بهم انرژی تزریق میشه ^_^ برعکس بچه‌های اینجا که فقط موج منفی هستن برام! 

5. این تعطیلی‌ها واقعا داره فشار میاره -_- در واقع اقای الف بیشتر فشار میاره -_- همش هی میاد چرت و پرت میگه. واقعا دیگه دیشب همه اعصابمون بهم ریخته‌بود میگفتیم بزنیم گروهش رو بپویم -_- بعد اصلا نمیفهممش! امتحانش کنسل شد برداشته سوالا رو عوض کرده و سختشون داره میکنه -_- بعد هی میگه امتحاناتون پشت هم بدون فاصله میشه و بشینید بخونید و فلان بعد هی کارای خودشو میگه -_- بابا لعنتی من درس تو رو خوندم دیگه بذار برم درس‌های دیگه رو بخونم -_- 

6. ساعت خوابم بهم ریخته و همش شبها دیر میخوابم و ساعت ۸ به‌زور بیدار میشم -_- امروز هم همش ۹ ساعت خوندم و همه‌ی تست‌های دایره‌م برای قاسمی مونده و مطالعه‌ی درسشم که پیشکش -_- اه دلم میخواد همشونو بزنم -_- بابا ولم کنید خودم درسمو بخونم اه -_- 

7. دیشب با یکی از بچه‌ها دعوام شد تو گروه کلاس :/ والا خو حقشه. دفعه اولش نبود که چرت و پرت میگفت. دیگه نتونستم سکوت کنم. من از زهرا میپرسم از خانم پ پرسیدی؟ امتحان‌ها چیشد؟ بعد اومده حرف چرت اون آقای الف رو که امتحانا پشت همن و تحویل من میده. برگشتم بهش میگم بابا یکم فکر کن همش یه امتحان کنسل شده که اونم میفته آخر یه همچین چیزی برای وقتیه که ۳ یا ۴ تا امتحان کنسل شه. برگشته میگه: "خب حالا وقتی من نمیدونم ت نمیدونی اون نمیدونه چرا میپرسی خ برو از پ. بپرس دنبال بحثین؟" بعد بهش میگم: "خوبی تو؟ :/ چرا قاطی میکنی " بعد میگه: "ن عالی ام معلوم نی این وسط سوال چرت میکنید جوابم میدیم اینع وضع"  منم گفتم: "مگه من از تو پرسیدم اصلا؟ خوبه قید کردم زهرا! چشاتو وا کنی میبینی :))" بعد برگشته میگه: "من حقیقتا پی ام شرکو ریپ کردم ببینی اگ بعدم از زهرا سوال داری برو پی ویش اگ نمیخوای با ما ح بزنی چیز بدی ام نگفتم بت ک راستشو گفتم" (شرک یکی از بچه‌هاست که جوابمو داد و گفت آخری میشه احتمالا و اتفاقا اونم به این دختره گفت: "الف گفته احتمال داره و تا حالا اینتوری نشده" ) منم برگشتم گفتم: "اینکه اینجا با زهرا حرف میزنم  به تو ربطی نداره (اینکه نمیخوام با شماها حرف بزنم هم مسلمه!)" ولی خا اون تیکه‌ی تو پرانتز رو پاک کردم چون دیدم در خودم هنوز توان اینو نمیبینم که این حرفو بهشون بزنم و بعد بخوام بحثی کنم. بعد برگشته میگه: "آنه من الان اعصاب ندارم یچی میگم ناراحت میشی ول کن" خا نگاه کنید تروخدا سر یه سوال ساده که من از یکی دیگه پرسیدم و حرفی که خودشم اگه منطقی به قضیه فکر میکرد بهش میرسید، زدم چه بساطی راه میندازه -_- بعد واقعا خودم الان نگاه میکنم میبینم چقدر همه‌چی بچه‌بازیه و چقدر بهمون نمیاد ۱۸ سالمون باشه. منم خوشم نمیاد یه همچین بحث‌های بچگانه‌ای بکنم ولی وقتی هی یه چیز تکرار بشه و هی چرت و پرت بهت بگن و حالیشون نشه سکوتت یعنی چی مجبور میشی جواب بدی و مثل خودشون بچگانه رفتار کنی تا بلکم بیخیالت بشن و اینقدر چرت و پرت نگن. 


پاشیم بریم مدرسه، دیگه داره گندش در میاد واقعا -_- اینقدری پشتم باد خورده که صبح‌ها ساعت ۸ به‌زور بلند میشم و همش موقع درس خوابم و بی‌تمرکز دارم فقط یه چی میخونم و حتی تایم رو هم ننوشتم و اصلا یه وضع مزخرفیه -_- اینجوری بخوام فردا هم بخونم حسابانم به فنا میره -_- 


ساعت دو ربع بود که مادرگرام زنگ زد گفت که ثنا لوزه‌شو عمل کرده و بیمارستانه، آقاجون و عمه میخوان برن ولی تو نمیرسی بهشون با عمو هماهنگ کن اگه میخوای بری صبر کنن بری خونشون. گفتم آره حتما میرم. زنگ زدم و هماهنگ کردم و سریع لباسامو اتو زدم و کلید و یکم پول برداشتم و ناهار نخورده رفتم بیرون از خونه. اول رفتم یه لپ لپ براش گرفتم. هرچقدر گشتم که یه فروزن براش بگیرم نداشت. نصف مسیر رو دوییدم تا زودتر برسم. نفس نفس ن توی این هوای آلوده رسیدم خونه‌ی عمو. الکی دوییدم. هنوز داشتن آماده میشدن. ازم پرسیدن چی بخرین براش به‌نظرت؟ و من هیچی به ذهنم نمیرسید‌. منتظر نشسته‌بودم. به پدرگرام که گفتم میگفت حالا نمیخواد تو بری. ولی مگه میشد نرم؟ ثنای فینگیلیم داشت عمل میشد و من باید میبودم پیشش. مگه میشد چشماشو باز کنه و دنبال سیسترش بگرده و اونجا نباشم؟ گوربابای درس و امتحان، یه سیستر که بیشتر ندارم تو این دنیا. از ۳ گذشته‌بود که اسنپ گرفتیم و رفتیم. بیمارستانش خیییلی تمیز و نو و خلوت و اصلا خیلی خوب بود. بعد اینقده خلوت بود نمیدونستیم کدوم ور بریم که یهو عموم اومد و بردمون تو اتاق ثنا. روی تختش یه شاصخین گنده گذاشته‌بودن :)) هنوز نیاورده‌بودنش و مثل اینکه تو ریکاوری بود. یه عکس گرفتم از تختش و شیرینی برداشتم و رفتم طبقه‌ی بالا دم اتاق عمل. نیم ساعت اینا پشت در وایساده‌بودیم تا بیارنش. داداشش هم که ما رو کشت بس که هی نگران بود و استرس میداد :/ بهش میگم بابا بچه عمل قلب باز نکرده که اینجوری میکنی :/ چیزیش نیست. حالش خوبه. و اونم قبول نمیکرد :/ بخش زایمان طبیعی هم اون طرف بود و یه آقاهه با نگرانی و یه ساک وسیله منتظر خانمش و بچه‌ش بود ^_^ گوگولی ^_^ من هی نگاهش میکردم و هی چشمام قلب قلبی میشد *_* 

هرچی وایسادیم نیاوردنش تا اینکه وقت ملاقات تموم شد و اومدن بیرونمون کنن '_' اول که قبول نکردیم و میگفتیم بابا ما هنوز اصلا ملاقاتش نکردیم و فیلان. آقاهه هم گفت فقط پدر و مادر و همسرش میتونن بمونن. ما هم خنده‌مون گرفته‌بود و عموم میگفت همسرش ۲۰ سال دیگه میاد و خاله‌ش میگفت همسرش کوچیکه راهش ندادن بیاد تو =))))) خلاصه که آقاهه بیرونمون کرد و گفت هماهنگ میکنه هروقت اومد بذارن بریم ببینیمش. بعد ما هم که بچه‌های حرف گوش کن رفتیم پایین. البته نه اون پایین! رفتیم تو اتاقش و اونجا منتظر شدیم. با خاله ثنا داشتیم سوراخ سمبه‌هایی که میتونستیم قایم بشیم تا اقاهه نبینتمون رو پیدا میکردیم =)) آقاهه که اومد همه با یه نیش باز نگاهش میکردیم D= ولی دیگه تهش گوش کردیم به حرفش. بنده‌خدا آخه خیلی محترمانه رفتار میکرد و آدم روش نمیشد چیزی بگه خا. بعد تازه اجازه داد بیرون بخش باشیم تا بیاد. :)) بعد خب خیلی لطف کرد واقعا چون یکی دو نفر که نبودیم؛ ایلی پاشده‌بودیم رفته‌بودیم ملاقات D= کلا ما همیشه ایلی میریم :دی یه‌بار مادرجونم که پاشو عمل کرده‌بود آقاهه که اومده‌بود بیرونمون کنه بنده‌خدا گرخیده‌بود میگفت من شماها رو چجوری بیرون کنم =))))) یا مثلا عمه‌م که زایمان کرده‌بود همه میگفتن این همون بچه‌هه‌ست که کلی ملاقاتی داشت :دی :))) آره خلاصه. باز ما منتظر بودیم و درگیر با داداش ثنا که بابا پسر خوب چیزیش نیست و الان میاد. کلا خیلی بچه نگرانیه '_' ساعت ۴ و ربع شایدم دیرتر بود که آوردنش. بچه‌م جون تو تنش نبود لبخند بزنه حتی :( به‌زور یه جا یکم لباشو کش داد جاشو که درست کردن رفتیم پیشش و کلی باهاش حرف زدیم و گفتیم که چقدر دختر شجاعیه و اینا ^_^ بچه‌م هنوز نا نداشت و کلی نازش کردم تا چشماشو ببنده و بخوابه.[لبخند چپلوک] عمه‌م وقتی داشتم ثنا رو نازش میکردم بغضش گرفته‌بود و اشکش دراومد ۵ دقیقه اینا بعدش اومدیم تا بخوابه. و حالا داداشش رو داشتیم که گیر داده‌بود بگید دکترش بیاد ببینه چیزیش نباشه :/ و تهشم گریه میکرد :/ بغلش کردم میگم پسره‌ی لوس دیگه چرا گریه میکنی؟؟ ندیدی حالش خوبه؟ چرا اینقدر حرص میخوری آخه تو؟ از هیکلت خجالت بکش =/ 

پ.ن: من خبر نداشتم که قراره عمل کنه. خبر داشتم که دکتر میره و دکترم گفته بعد ۸ سالگی اگر با دارو خوب نشد عمل کنه. حالا فهمیدم دلیل دل‌شوره‌م چی بوده. 


امروز اصلا درس نخوندم :/ از اونجایی که اون‌سری تو شلوغی‌ها یه کتابخونه رو آتش زده‌بودن مادرگرام گفت نمیشه برم و فیلان :/ در نتیجه منم کلا فکر کنم ۳ ساعت خوندم. اما خب هیچ کار مفید دیگه‌ای هم نکردم. یعنی نه خوابیدم و نه فیلم دیدم و نه با کسی حرف زدم. =/ یعنی خواستم فیلم ببینم‌ها ولی نت سرعتش خراب شده‌بود سه ساعت طول میکشید تا دان شه چیزی. ولی خا حقم بود بعد یه هفته خوندن نخونم :/ اصلا همینه که هست -_- ولی فردا نخوام هم باید بخونم :/ چون دو تا ویدیو شیمی و ۵۰ تا تست حسابانم مونده. الان که دارم مینویسم یکم عذاب وجدان گرفتم ولی خا چیکار کنم؟ کاریه که شده. فدا سرم اصلا! حالا اینا رو بیخیال. کسی هست؟ بیاید حرف بزنید ببینم. این روزها خیلی به یه نفر فکر میکنم. یه نفری که هر وقت بیکار میشدم و یا یه چی میشد اولین نفر به اون آدم میگفتم. شب‌ها تا ساعت ۲ و ۳ باهم حرف میزدیم و کلی میگفتیم و میخندیدیم و گریه میکردیم. درسته تهش گند همه‌چی دراومد و خراب شد و رفت پی کارش ولی همون مدت شاید کوتاه هم خوب بود. اینکه حس کنی برای یکی اهمیت داری و وقتی ناراحتی همه کار بکنه تا خوشحال شی. وقت و بی وقت به فکرت باشه و برات چیز میز درست کنه و بفرسته. اینکه فکر کنی تونستی به یکی کمک کنی. اینکه حس کنی خیلی دلم میخواد بهش پیام بدم بگم هنوز بهم فکر میکنی؟ بهش پیام بدم بگم بیا اندازه یه شب مثل قبل باهم حرف بزنیم و یادمون بره که چیشد و چیکار کردی باهام ولی نمیشه چند تا دلیل داره. مهم‌ترینش غرورمه! من حاضر نیستم غرورم ذره‌ای خدشه‌دار شه. بعدشم هنوز یادم نرفته چقدر اذیتم کرد و بهم دروغ گفت و هووف کاشکی آدم‌ها همشون رو بودن و خوب بودن همیشه هوووف چیشد یهو رسیدیم به اینجا اصلا؟ میگن وبلاگ مامن و پناهگاهه راست میگن. شروع میکنی به نوشتن یه‌سری چیزای معمولی و سطحی و یهو میبینی حرف‌های عمق وجودت رو بیان میکنی.

پ.ن: تو عنوان منظورم این نبود که من حالم خوب نیست‌ها! من خوبم! از این جهت همچین چیزی اومد تو ذهنم که اینجا پناهگاهمه و خودمم و نمیتونم دروغی بگم که خوبم.


امروز بالاخره اولین امتحان ترم از آخرین سال مدرسه رو بعد از کلی تعطیلی و تاخیر و هی خوندن و هی کنسل شدن، دادیم! خیلی خوب بود! فقط یکم تو تشریحی مورد دارم =| یعنی میدونستم جواب چیه ولی سه ساعت روی این فکر میکردم که راه بدست آوردن تشریحیش چیه =| میشد ۲۰ بشم اما طبق معمول بخاطر یه منفی نمیشم =/ 

این آقای الف. تمام هفته‌ی پیش با عرض معذرت دهن ما رو سرویس کرد بس که تست داد که حل کنیم و بفرستیم براش و هی وویس داد و گفت امتحانا فشرده میشن و امتحانمو عوضش کردم سختش کردم و لاب لاب لاب بعد یکشنبه عصر هم ۲۰۰ تا تست گذاشت گفت سوال‌ها از این و یه ۱۵ تا تست تو خیلی سبز و ۱۵ صفحه از کتابه. اقا ما هم گفتیم که عححح یارو میخواد بهمون حال بده و دمش گرم و فلان هی نشستیم اونا رو زدیم. بعد رفتیم دیدیم کلا اگه سر هم ۳ تاش از اونا بود و تازه جواباشم یادم نبود که =/ آره خلاصه که ایسگاهمون کرد -_- 

امتحان رو زود دادم و تا ده هی گشتیم و استراحت کردیم و ده شروع کردیم سلامت و بهداشت خوندن :| اول خواستیم باهم بخونیم بعد دیگه دیدیم تایم مطالعه شروع شد و نمیشه و اینا. ما فکر میکردیم زنگ ۱۱عه بعد نگو ۱۲ زنگ بود. حالا ما هم تموم کرده‌بودیم و حال هم نداشتیم چیز دیگه‌ای بخونیم که '_' یه لیوان گذاشتیم رو یه میز و کاغذ باطله‌ها رو مچاله میکردیم و سعی میکردیم بندازیم روش =))) یه تیکه هم اومدیم بخوابیم با یاسمن ولی خا خانم ح. اومد و نذاشت :/ گفتیم بابا ما از ده خوندیم. گفت الکی! بلند شین ببینم =/ ما هم شروع کردیم بازی کردن. زنگ تفریح هم کلی بازی کردیم و خلاصه که برای اولین بار به‌جای درس خوندن تو پانسیون مسخره‌بازی درآوردیم و نمیدونید چقدر هی خندیدیم. =))) بعد پانسیون هم اینقده خالی بود! فکر کنم امتحان خیلی بهشون فشار آورده‌بود :/ البته بهتر! چون اون قسمتی که ما هستیم هیشکی نبود و فقط خودمون بودیم و راحت‌تر میشد مسخره‌بازی درآورد :)) 

+ این سلامت و بهداشت چقده سخت و یه‌جوریه -_- بابا من اومدم ریاضی که اینا رو نخونم :/ بعد الان کلی سوال هم برام پیش اومد :/ مثلا LDL چیه؟ یا HDL چیه؟ 

+ یکشنبه سر قاسمی یه مسئله‌ای بیان کرد که خودشم حلش نکرده‌بود و میخواست بعدا فکر کنه روش و من و یاسمن و از اونورم یکی دیگه از بچه‌ها از یه راه اما با دو زبون متفاوت حلش کردیم و نمیدونید چقده ذوق کرده‌بود ^_^ و کلی اون زنگ مهربون شده‌بود ^_^ 

+ وقت‌هایی که یاسمن نیست بیشتر درس میخونم. آخه با بقیه که حال نمیکنم در نتیجه خیلی ول نمیچرخم و زنگ تفریح‌ها هم بیشتر درس میخونم. یاسمن میگفت که روزای بعد امتحان رو نمیمونه. امیدوارم نمونه چون اگه بمونه با هم دیگه درس نمیخونیم =/ یعنی کمتر میخونیم. 

+ بچه‌ها نمیدونم چرا هی فکر میکنن من با این تنها بودنه مشکل دارم و از روی مظلوم بودن یا یه چی تو این مایه‌هاست که تنهام و هی میخوان الکی ترحم کنن ولی زهی خیال باطل که من تنهایی رو به بودن با اونا ترجیح میدم واقعا و خرسندم از این بابت! 


بیاید به من بگید تهش میخواد چی بشه؟؟؟ ته اینکه مثلا انقلاب کنیم و این آقایون برن و کسایی دیگه‌ای بیان؟ کدوم انقلاب تهش خوب بوده؟؟ کی با عوض شدن حکومت و تغییر سران یه مملکت وضع خوب شده؟؟؟ اینا برن و یکی دیگه بیاد فرقی نمیکنه. اینا یه‌جورن اونا یه‌جور دیگه ته مهاجرت چیه؟؟ بریم تو غربت که بازم اونجا یکی دیگه بهمون زور بگه؟؟ هرکی مهاجرت کرد خوشبخته؟؟ تمام دنیا پر شده از ظلم و سیاهی. پر شده از کثافت. امیدم چی باشه الان؟؟ به من بگید من الان به چی باید امید داشته‌باشم؟؟ به من بگید کجا میشه رفت که ظلم نباشه؟؟ به من بگید کجا برم که حاکمش ظالم نباشه؟ کجا برم که واقعا آزادی باشه؟؟ کجا برم؟؟؟ کجا برم که فقط دغدغه‌م باشه درس و زندگیم؟؟ کجا برم که صبح بیدار شم و خبر بد نشنوم؟؟ 

خدایا شهاب سنگ نداری بزنی به زمین هممون نابود شیم باهم؟ 


یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود یه دختری نشسته‌بود. این دختر قصه‌ی ما کتاب میخوند. اسمشم ستوده بود. یه دختر متولد زمستون که زیبایی خودش رو از برف قشنگ گرفته‌بود. 

ستوده‌ی عخوری پخوری، تولدت رو هزاران بار تبریک میگم ^_^ امیدوارم همینجور مثل الان دختر قوی‌ای بمونی! امیدوارم سال بعد توی دانشگاه تهران ببینمت :)) و امیدوارم لبخند قشنگ هیچ‌جوره از روی لب‌هات محو نشه و روز به روز بزرگتر شه :)) و امیدوارم به هرچیزی که میخوای برسی و امسال سال قشنگی باشه برات ^_^ بازم تولدت مباااااااررررکککک =))))


ظهر زنگ تفریح خوابیدم و وقتی بیدار شدم اینقدر حالم بد بود و سرم گیج میرفت و هیچ کاری نمیتونستم بکنم که فقط زنگ زدم بیان دنبالم و بعد همینجور اشکام اومدن :/ لعنتی ذره‌ای در برابر درد جسمی قوی نیستم. بعد از یک ساعت و نیم بابام اومد و اومدم خونه. و خوابیدم تا الان. در نتیجه همه‌ی کارام موندن و عذاب وجدانی دارم نگو و نپرس :( واقعا راست میگفت یکی از دبیرها که امسال درس نخوندن سخت‌تره :/ 


میدونید چیه؟ من تمام تلاشمو کردم‌. توی این شرایط داغون و فشار زیادی که رومونه و عقب‌افتادگی‌ها کار خودمو کردم و درس‌هامو خوندم. ادبیات درس ۹ رو نداده‌بود و من خودم خوندم و تست زدم. عربی از آبان دارم خودم میخونم و تست میزنم. دینی درس ۶ رو آخرین جلسه داد و من هنوز ۵ رو هم نخونده‌بودم. خودم خوندم و تست‌هاشو زدم و پریروز دوباره تست‌های کنکورشو زدم و خوندم. درس‌های قبلش رو هم تست‌هاشو برای دفعه دوم و سوم زدم. کاری که خیلیا نکردن و خیلی‌های دیگه هم ممکنه کرده‌باشن. بعد از بین مثلا ۴۰ تا تست شاید نهایت دو تاشو غلط میزدم. برای واژگان زبان هر روز وقت گذاشتم و هی خوندم و هفته‌ی آخر هم تست گرامر زدم و واقعا خوب میزدم. دینی و زبان رو در حالی وسط امتحان‌ها خوندم که هنوز امتحانشون رو ندادیم. حسابان رو چون اون هفته‌ی تعطیلی همش خونده‌بودم خب تو این دو هفته نخوندم و یکم دیشب مرور کردم و سر جلسه حس میکردم که بلدم ولی حالشو ندارم و کندم یکم. هندسه و گسسته هم که اینقدر خوندم که دیگه مثه چی بلدم و حیف که تو جفتش یه نزده دارم وگرنه بقیه رو با اطمینان زدم. فیزیک هم خوب بود. دینامیک و حرکت رو میشه گفت بسته‌م و واقعا عالی حل میکردم سر جلسه. فکر نکنم حتی سوالی باشه که حل نکرده‌باشم. اما نوسان :/ یه‌سریاشو زدم ولی یه‌سریاش رو هم واقعا بلد نبودم و رد کردم. تو این مدت تست‌های آبی خیلی سبز رو زده‌بودم و یه‌سری تست‌های خود دبیر. خونده‌بودم و کار کرده‌بودم ولی خودمو نکشته‌بودم براش. شیمی رو هم واقعا حس میکردم یسسس چقدر بارمه و بلدم و فکر کنم ۲ تا فقط نزده دارم و اونم چون شرایط آزمون بد بود. از همون روزهای آخر تعطیلی فیلم‌های دبیرمون واسه سلول‌ها رو دیده‌بودم و از دو هفته قبل خودم خوندم و تست زدم و از فصل دو و این هفته فصل ۱ و اخر هفته هم باز هر جفتش رو یکم بیشتر تشریحی خوندم برای امتحان فردا و خب واقعا خونده‌بودم براش. اون دو تا نزده هم اگه شرایط بهتر بود شاید میزدم. اخه بغل حوزه‌مون ساختمون میساختن یا چی که هی یه صدای متناوب تق تق تق محکم و رو مخ بود. یهو مثلا میدیدی ۵ دقیقه سر یه سوال وایمیستادم. نمیتونستم خوب تمرکز کنم. واقعا صداش رو مخم بود و یه جاش میخواستم بزنم زیر گریه. من همینجوریش در حالت عادی با صداهای متناوب میتونم سرسام بگیرم و دیوونه شم چه برسه سر جلسه و وقتی که میخوام تمرکز کنم. ولی هی به خودم گوشزد میکردم که ببین آنه همینه که هست! شاید سر جلسه کنکور هم همین باشه و بهتره که عادت کنی و الانم سعی کنی تمرکز کنی و بهش فکر نکنی. 

همه‌ی اینها رو گفتم تا بگم برای اولین بار بعد آزمون سرم سنگینی نمیکرد و فکر نمیکردم تریلی از روم رد شده و واقعا حس سبکی میکردم (مخصوصا که فشار بیخودی‌ای بابتش روم بود.) و حس میکردم خوب دادم و حتی عالی. اما دو تا چیز رو میدونم اونم اینکه خییییلی‌ها مثل من و حتی بهتر از من آزمون رو دادن. مخصوصا بچه‌های غیر تهرانی! (توی پرانتز بگم که خیلیا شرکت نکرده‌بودن. دم امیرکبیر همیشه غلغله بود صبح و ظهر و ایندفعه پرنده هم پر نمیزد جوری که شک کرده‌بودیم نکنه کنسل شده. که دو تا دلیل داشت. یک اینکه خیلیا هنوز درساشونو جمع نکردن. منم اگه از اول امتحانا به فکر نبودم و همه درسی رو نمیخوندم و فقط درس امتحان رو میخوندم جمع نمیشد. دو اینکه خب شلوغی زیاده این روزا و امیرکبیر هم یکی از مراکزشه. دم بی‌ارتی و تئاتر شهر پر بود از پلیس با مسلسل.) و هم اینکه من هر موقع فکر کردم خیلی خوب دادم گند زدم. اونقدری گند زدم که خودمم درک نمیکردم. و اینکه من الان نزده‌هام کمه و در نتیجه غلط‌هام زیاد میشه و این بده. خلاصه که الان آیه یاس هستم و فکر میکنم گند زدم و کنف میشم :( 

.

برگشتن از اوتوبوس که پیاده شدیم دیدیم عحححح یه ایستگاه زودتر پیاده شدیم :/ کلا مشکل داریم با وسایل نقلیه عمومی :/ سری پیش هم ایستگاه رو رد کرده‌بودیم =/ بعد دیدیم که اتوبوس‌ها که دیر به دیر میان و یه ایستگاه همش راهه و در نتیجه پیاده کز کردیم تا ایستگاه بعد :دی هوا هم که نمیدونید چقدر سرد بود امروز و رسما قندیل بستیم '_' 


بعدا نوشت: شرکت‌کننده‌ها حدودا ۸۰۰ تا کمتر بود تو کشور هم تو استان و شهر بیشتر از هزار، هزار و پونصدتا کمتر بود. این یعنی تهرانی‌ها کمتر شرکت کرده‌بودن و شهرهای دیگه بیشتر بودن. 


سلام رفیق خل و چل من :)
اینکه تولدت الان هست رو به فال نیک میگیرم، چون میتونم به این بهونه خوشحال باشم و میتونی خوشحال باشی!
18 سالگی باید عجیب باشه، هوم؟ من که میترسم از روز تولدم ولی قطعا 18 سالگیمون پر از فراز و نشیب و اتفاق‌های بزرگ و تغییرهای بزرگ خواهد بود. بزرگترینش شاید در حال حاضر همین کنکور و دانشجو شدن و انتخاب کردن راه زندگی و آینده‌مون باشه؛ که امیدوارم به اون چیزی که لایقشی و آرزوته برسی ^_^ 

آقا بذار جمع کنم این بساط رو و عادی حرف بزنم :/ 

ببین حاجی تولدت رو بی‌شمار بار تبریک میگم و جدا میگم که خیلی خوشحالم بابتش و یاسمن میدونه چقدر هی هر روز روزشماری کردم تا یادم نره! فقط خودت اوضاع رو که میبینی شرمنده‌ت شدم و نتونستم چیزی بخرم :( طلبت باشه فعلا! 

از ته قلبم میخوام که همیشه خوشحال‌ترین باشی و لبخندات تموم نشن و به هرچی میخوای برسی و همه‌چی بر وفق مرادت باشه و این چیزا :))) 

آهنگ آدینه‌ی چارتاره! توش شیدا داره D= 




1. زنگ اول و دوم شیمی داشتیم و منم هیچی نخونده‌بودم و هیچکاری نکرده‌بودم براش، در نتیجه پیچوندم و نرفتم و قرار شد اگه بابام تونست ساعت ۱۱ بیاد دنبالم که به حسابان برسم. البته اگه نمیرفتم هم چیزی رو از دست نمیدادم، چون درس که نداد و فقط تمرین مشتق داد حل کردیم. 

اگه یادتون باشه گفته‌بودم که دبیر شیمیمون همش به من گیر میده سر خوردن و کلا روم حساسه =| بعد امروز که نبودم برگشته گفته چون شرلی نیست همتون میتونید سر کلاس بخورید '_' :)))))) 

2. برای اولین بار ماسک زده‌بودم. واقعا چیز مزخرفیه! حس میکردم دارم خفه میشم واقعا و کلا پایین بود ماسکم =/ بعد بچه‌ها میگن کرونا گرفتی؟ منم گفتم: "آره. اومدم قبل مرگم به شماها هم بدم :دی" ولی خدایی یکشنبه هی فکر میکردم اگه کرونا باشه چی؟ و خب سه ساعت تو ذهنم وصیت‌نامه نوشتم و بعد دیدم هیچکدوم از علائمش رو ندارم و قضیه منتفی شد =| 

3. کارنامه‌م تغییر کرد و شیمیم شد 18.5 و معدلمم شد 19.65. من که راضیم =)) چون هم تستم رو کار کردم و هم معدلم قابل قبوله! 

4. از روزی که نشستم پا درس خوندن تا الان ۹ کیلو چاق شدم :""((( البته الان سر مریضیم ۲ کیلو کم شد و شد ۷ کیلو. ولی در هر صورت خیلیه و بسی بابتش ناراحتم :( از ریخت و قیافه افتادم اصلا :( بدنمم که خشک شده تا یه ت میخورم میگیره بس که بی‌تحرک همش یه جا نشستم :( آقا دمنوشی چیزی سراغ ندارید لاغر کنه؟ کمکی از دستتون برمیاد دریغ نکنید :/ با تچکر '_' 


آنه هستم، یک عدد موجود مفلوک کنکوری و سرما خورده -_- مثل چی سرما خوردم و از دیروز همش خوابم :( درس نخوندم و از همه‌چی عقب موندم :"( الد شانسم امروز هم بای دیفالت کلا تعطیلیم و قشنگ ضربه‌ی سنگین‌تری خوردم :/ اگه روز مدرسه بود فقط ۵ ساعت درسیم میرفت هوا، اما امروز ۱۱ ساعت رفت هوا و دیروزم ۵ ساعت. و هم اینکه یه روز کمتر ریخت بچه‌ها رو میدیدم و هم اینکه واقعا کلاس‌ها خیلیاشون دیگه فایده‌ای ندارن و خودم بخونم موفق‌ترم. فقط کافیه جزوه‌شون رو داشته‌باشم، همین. 

.

دیروز طبق قرار همیشگیه یکشنبه‌هامون رفتم کلاس ۲۰۱ تا چهارزانو روی نیمکت جلوی دبیر دینیمون بشینم و حرف بزنیم. تا ۳ و ربع حرف زدیم و واقعا دلم نمیخواست حرفامونو قطعش کنم ولی خا یهو یادم افتاد اگر نرم پانسیون ممکنه زنگ بزنن خانواده و اونا هم نگران بشن که کجام. از همه‌چی حرف زدیم و واقعا جوری شده که جفتمون به این قرارها عادت کردیم و تمام طول روز منتظریم زنگ بخوره تا حرف بزنیم. 

.

دیروز کلا سر ادبیات خواب بودم بعد ته زنگ اجازه گرفتم برم بیرون میگه چرا؟ :/ واقعا سوال داره؟؟ بعد واقعا میخواستی نرم؟؟؟ :// منم تا ته زنگ رو پیچوندم :) 

.

کارنامه‌هامونو دادن نگاه کنیم اگه اعتراضی هست بزنیم. مستمرام همش ۲۰ بود. اول فکر کردم به همه دادن دبیرها ولی بعد فهمیدم که نه از این خبرها نبوده اصلا! معدلمم شد 19.51 نمره‌هام خوبن و فقط شیمیم رو شدم 16.5 =/// همه نمره‌ی شیمیمون همینقدر داغون بود و همه اینجوری بودیم که چرا؟؟؟ =/// 


1. هفته‌ی پیش با دبیر دینیمون وقتی داشتیم میومدیم از مدرسه بیرون یهو یه جمعی از مسئولین مدرسه ما رو باهم دیدن و اینا بعد مثل اینکه به دبیرمون خیلی تیکه انداختن و گفتن اگه آنه مشکلی داره مشاور داریم و دبیرمون هم گفته نه من یه مشکلی داشتم آنه حلش کرد. و خیلی چیزای دیگه خیلی برام سواله که چرا؟ 

این هفته یهو سر کلاس یاسمن با یه حالت مظلومی برگشت گفت منم میخوام بیام و اول خیلی نگرفتم و فقط حدس زدم منظورشو و گفتم خا بیا! حالا کجا رو میگی؟ چون یکی دیگه از بچه‌ها پیشمون بود گفت همونجا که خودت فکرشو میکنی و دوهزاریم افتاد و گفتم بیا! و با هم رفتیم پیش دبیرمون و کلی حرف زدیم و زدیم تو سر و کله همدیگه :))) 

دبیرمون میگفت یه عده واقعا باور کردن که ما فامیلیم! =))) یکی از دبیرها یه‌بار خیلی جدی باور کرده‌بوده و پرسیده راجع‌‌به این موضوع =))) 

2. مشاورمون دیشب بابت یه‌چیزی زنگ زده‌بود خونمون بعد ته حرفش گفت آنه تو چرا صدات هنوز اینجوریه؟ خوب نشدی؟ منم با خنده گفتم نه‌بابا هی بدتر میشه :دی بعد کلی چیز گفت بخورم تا خوب شم. تهشم گفت ثبت‌نام کردی؟ گفتم نه :دی و یهو گفت واااای آنهههه ثبت‌نام کن زودتر! منم گفتم خب خانم خونه نبودم که! ایشالا فردا ثبت‌نام میکنم :دی و الان فردای همون روزه و من یهو وقتی بیرون بودیم یادم اومد که عححح ثبت‌نام نکردیم که :دی کی قراره ثبت‌نام کنم؟ خدا میدونه =)) 

3. فامیل و اینا رو کار ندارم و و میدونم از بس که همه‌جا میرم حتی نگرانم هم شدن که چرا نمیخونم :دی اما مدرسه و مشاور و گاد فادر و مامان و بابام رو میدونم که خیلی حساب روم باز کردن و این منو اذیت میکنه. دوست ندارم ازم اینقدر توقع داشته‌باشن و بعد من نتونم فشار بهم نمیارن‌ها ولی خا بالاخره توقع دارن ازم حتی اگه چیزی نگن و این توقع واقعا منو اذیت میکنه. دلم میخواد هیچکس حتی خودم هم توقعی ازم نداشته‌باشه اگه نتونم چی؟ اگه نشه چی؟ 

4. نمیفهمم چجوری بچه‌ها درک نمیکنن که الان کنکوری‌ایم و اگه من تایم زنگ تفریح‌هامو کوتاه کردم و درس میخونم توش چیز طبیعیه و نباید هی به آدم بگن خرخون و هی بگن بسه بکش بیرون :/ بابا اونی که خر نمیزنه غیر طبیعیه نه من :/ ولم کنید بذارید درسمو بخونم :( 

پ.ن۱: گاد فادر در واقع اون مشاور اصلی‌ست که همه‌چی زیر نظر اونه و ما چون تا حالا ندیدیمش بهش میگیم گاد فادر :)) 

پ.ن۲: اینقدر این چند روزه هی فین فین کردم که خودمم دیوونه شدم چه برسه به بچه‌ها :/ فکر کن تو اون سکوت پانسیون یکی هی فین فین کنه :/ من اگر بودم یارو رو مثه چی میزدمش =/ 


سلاااااممممم ^_^ خوبید؟ من که عالیم :)) همه‌چی بر وفق مراد است شدید :)) کنار فینگل نشستم و دارم تایپ میکنم تا آقا بیدار شن :)) 

1. دیروز مامان و بابام دیگه بالاخره افتخار دادن و اومدن مدرسه :دی کارنامه رو گرفته‌بودن ولی دیگه زنگ زده‌بودن که بیان و اینا هم دیدن که زشته نیان و اینا :))) بعد بابام اومده‌بود منتظر بودن تا نوبتشون شه بعد هی بابام ادا درمیاورد که چی میخواد بگه مثلا؟ چی میگن سه ساعت؟ بچه‌ی من اب میخوره دلش درد میگیره. بچه‌ی من زیاد میخوابه چیکار کنه؟ و لاب لاب لاب =))))) هم مشاور و هم معاونمون کلییییی ازم تعریف کردن و گفتن بهتون تبریک میگیم بابت داشتن همچین دختری و منو میگی؟ نیشم از گوش تا اون گوش باز شده‌بود D= برم اسفند دود کنم چش نخورم =))) 

 

2. تا الان کلی حرف داشتم بنویسم‌ها، یهو همه‌چیش پرید =/

3. الان فردای اون شبه و فینگیل دیگه تو راهه تا برگرده خونشون و من تا عید دیگه نمیبینمش :( 

4. الان برای آقای الف. تکلیف فرستادم بعد نوشته عالیه آنه. بعد من سه ساعت داشتم فکر میکردم که چی باید بگم =/ اول که تو ذهنم اومد مخلص شوما :دی بعد دیدم که به دبیر که نمیشه گفت '_' بعد موندم بین خواهش میکنم و ممنون و بی جواب گذاشتن که تهش دیگه مامانم رو صدا زدم که بگه چی بگم =| گفت بگم خواهش میکنم ولی به‌نظرم باید میگفتم ممنون! نظر شما چیست؟ 

5. باید برای کنکور ثبت‌نام کنیم و خا من خسته‌تر از این حرفام به واقع :/ نمیشه همینجوری بریم کنکور بدیم؟ '__' 

6. یکی از بچه‌ها هست خیلی خانمه و خیلی به خودش میرسه و اینا اکثر مواقع هم یا سوهان دستشه یا یه چیزای دیگه واسه ناخن و اینا :/ بعد اون روزی داره سوهان میکشه اومده به من میگه: "آنه، تو چجوری سوهان میکشی ناخناتو؟ من هدکار میکنم اینجوری نمیشه!" و من اینجوری بودم که کامان بابا :/ اینقدر بیکارم بشینم سوهان بکشم؟ :/ و گفتم: "من اصلا سوهان نمیکشم! خودش همینجوریه :))" هی هرچی بیشتر دستامو نگاه میکنم بیشتر به این پی میبرم که وای خدای من چقدر دستام خوشگلن *_* 

7. کسی اینجا با رشته‌ی دکتری پیوسته بیوتکنولوژی آشناییتی داره آیا؟ 

8. دلم شدیدا میخواد که با آدم‌ها ساعت‌ها چت کنم و حرف بزنیم از همه‌چیز :( دلم اون شب‌هایی رو میخواد که تا ۴ صبح بیدار میموندم و چت میکردم و تمام لحظه‌هاش پر از حس خوب بودم [لبخند چپلوک] 

9. فیلم جوکر رو دیدم بالاخره و کاملا خنثی‌م راجع‌بهش :/ اما اینو میدونم که واقعا در اون حد که میگفتن خفن نیست! 

10. دبیر ریاضی تجربیا که شدیدا پرسپولیسیه و اول سال برای همشون پاکن قرمز فابر کستل خریده‌بود، باهاشون شرط بسته‌بود که اگه پرسپولیس ببازه یا مساوی بشه از نایب بهشون ناهار میده! و الان شرط رو باخته و باید بده :/ حاا ما به‌زور میخوایم از قاسمی برای یک کشور شدنمون یه بستنی عروسکی بگیریم و نمیده =| 

11. موقع بازی ما تو پانسیون بودیم. نگین به نت یکی از بچه‌ها وصل شد و نشست سر جای من اون گوشه و گوشیشو گذاشت لای کتاب شیمیش و بازی رو دید. هر دو دیقه یه بار یه فحش میداد :/ :)))) سر گل‌ها هم که به زور خودشو ‌کنترل میکرد. ما هم حین درس خوندن بازی رو با گزارش نگین میشنیدیم =))) سر گل دوم پرسپولیس همچین پرید بالا و داد زد که قشنگ سه شد :/ =))))))) بعد مسئول اومد تو ببینه چخبره، اونم سریع جمع کرد همه‌چی رو بعد که رفت باز دراورد که صحنه آهسته رو ببینه. همینجور که داشت داد میزد که دمت گرم عجب گلی زدی، یهو مسئول وارد شد و نگین جمله‌شو به دمت گرم چقدر خوب حل کردی تغییر داد و ما پاچیده‌بودیم رسما :))))


حجمی از راه‌ها و اطلاعات سر راهم قرار گرفتن و نمیدونم باید چیکار کنم. نمیدونم کدومش درسته و کدومش غلط ترس از آینده تمام وجودم رو فرا گرفته و برای اولین‌بار از کنکور میترسم برای اولین بار به راهی که در پیش گرفتم شک کردم شک کردم که نکنه تهش جواب نده؟ نکنه تهش نشه و بگم کاش فلان کار رو میکردم و شاید اون راه جواب میداد کاش فردا دبیر دینیمون مدرسه بود کاش 

+ جواب پست قبل رو هم میشه بدید؟ 


امروز همه‌مون باهم رد داده‌بودیم =))) تا ساعت ۴ کلاس داشتیم. توی اون زنگ تفریحی که از دو و نیم تا یه ربع به سه بود کلیییی دیوونه‌بازی دراوردیم D= یه‌عده دم در آهنی که میله میله‌ست وایساده‌بودن و عینهو زامبی‌ها شده‌بودن و هی مسخره‌بازی درمیاوردن و ما هم این بالا مسابقه دو گذاشته‌بودیم =))) بعد معاونمون اومد دست به سینه جلومون وایساد با یه نگاه عاقل اندر سفیهی که میگفت نگاه کن تروخدا بچه‌های منو :دی و ما هم که شروع کرده‌بودیم مسابقه رو واینستادیم و معاونمونم مثل مانع متحرک شده‌بود اون وسط :))))) بعدش اومدیم دو گروه شدیم تا قطاری بدوییم و مسابقه بدیم. من سر قطار بودم و از اونجایی که بدم میاد کمرمو بگیرن، یاسمن شونه‌مو گرفته‌بود بعد من اومدم استارت زدم تا بدووم یهو خودم رفتم و کله‌م موند :)))) مقنعه‌مو کشید و داشتم و خفه میشدم :))) ولی از پا ننشسته‌م و ادامه دادم و بردیم :)))) بعد همونطور که ما نفس نفس میزدیم و دلمون از خنده درد گرفته‌بود و همچنان میخندیدیم دبیرهامون اومدن و اینجوری بودن که ماشالا اینهمه انرژی رو از کجا میارید شما؟ =)))


1. به این نتیجه رسیدم که سر کلاس‌ها نشینم خیلی بهتره و دیگه کلاس‌ها برام فایده‌ای ندارن :/ اللخصوص هندسه پایه که از همون اولم برام فایده‌ای نداشت و خودم خوندمش. درسته خیلی آدم داناییه و اطلاعاتش عالیه و کتابشم خیلی خوبه ولی خا واقعا به دبیری قبولش ندارم و به‌نظرم دبیر قبلیمون خیلی بهتر بود و جزوه‌ش خیلی بهتر و کاملتره! ۵ شنبه‌ای بعد آزمون تایم مشاوره داشتم و با یاسمن رفته‌بودیم تا علاوه‌بر اون کلاس رو هم بپیچونیم! یکی از گروه‌های خود کول‌پندار مدرسه و کلاسمون یهو اومدن با یه لحن خیلی بد برگشتن میگن بچه‌ها آقای فلانی (دبیر هندسه پایه) اومدن سر کلاس و منتظرن نمیخواید بیاید؟ نه نمیخواااممم بیاااامممم!!! آخه به توچه فضول؟ نه به توچه؟؟ نمیدونم چرا فکر میکنن این اقای فلانی چه آدم خفن و باحالیه و هرجا حرفش میشه یا اون چیزی میگه حتی اگه بیمزه هم باشه باید بخندن :/ خیلی مزخرفن :/ بعد نیم ساعت با نامه رفتیم سر کلاس. کلاس شلوغ بود و همه حرف میزدن و همین گروه کول‌پندار که همیشه به من و یاسمن یا بقیه غیر از مهسا گیر میدن هیچی نمیگفتن! چرا؟ چون مهسا عامل شلوغی بود! حالا چرا به مهسا گیر نمیدن؟ خب معلومه! چون تمام جزوه‌هاشونو از اون میگیرن! (پوزخند) بعد من یه ربع مونده به ته کلاس همونجور که چهارزانو نشسته‌بودم برگشتم به ساعی یه لحظه یه چی گفتم که یهو آقای فلانی برگشته میگه چقدر حرف میزنی؟ نمیخوای بشینید سر کلاس خب نیاید. این چه وضعشه؟ و من اینجوری بودم که خدااایا اینهمه خار از کجا اومده؟؟؟ و اینکه خیلی جلو خودمو نگه داشتم که بگم معلومه که نمیخوام سر کلاست بشینم و اگه مجبور نبودم ثانیه‌ای نمیشستم و الانم از خدامه بیرونم کنی! 

2. درس خوندنم اصلا خوب نیست. امروز همش ۶ ساعت خوندم. حقمه اگه ایندفعه گند بزنم -_- 

3. شاید اگه سال‌های قبل می‌بود خیلی ناراحت میشدم و غصه میخوردم اما دیگه یاد گرفتم از کسی نباید توقعی داشته‌باشم. از هیچ‌کس و هیچ توقعی! حتی دوستای صمیمیم و خانواده. امسال به‌جای اینکه غصه بخورم که صمیمی‌ترین دوستام منو یادشون رفته، عموهام و عمه و داییم هیچکدوم یادشون نبوده منو، ذوق کنم از تبریک‌هایی که بهم گفتن و تبریک کسایی که توقعش رو نداشتم و کلی خوشحال شدم بابتش =) دیگه توقع ندارم که اگه من ساعت ۱۲ شب که میشه میرم به یکی تبریک تولدش رو میگم اونم به من تبریک بگه. مهربونی و محبت میکنم بی هیچ چشمداشتی! :) ولی نه تنها خوشحالم نمیکنه بلکه ناراحت میشم از اینکه مثلا امروز وقتی زنمو کوچیکم بهم کادو داد یهو همه یادشون افتاد و پول دراوردن از جیبشون دادن این هدیه‌ی زوری رو اگه میشد قبول نمیکردم حتی 

4. بچه‌ها میگفتن تو ثبت‌نام یه گزینه‌ی جدا داشته برای دانشگاه آزاد و من الان فهمیدم که عححح اصلا نزدم :دی (بچه‌ها من فردا از مشاورمون میپرسم، ممکنه بچه‌ها اشتباه کرده‌باشن! چرت و پرت زیاد میگن اینا '_')

5. زورم میاد که بخاطر بی‌شعوری یه عده من نمیتونم آزاد باشم. شما غصه‌تون آزادی توی جامعه و خیابونه و من غصه‌م آزادی داشتن توی مدرسه و پانسیونه! میفهمید؟؟ خیلیاتون حتی متوجه حرفم نمیشید و دردشو نمیتونید بفهمید. اما من هر روز دارم این درد رو با تمام وجودم حس میکنم و قلبم به درد میاد از اینهمه 

6. دبیر ریاضی تجربی‌ها که شرط بسته‌بود سر دربی و باخته‌بود حالا قرار شده نه تنها به تجربی‌ها، بلکه به ما ریاضی‌ها هم ناهار بده =)) یکشنبه ناهار مهمونشیم و اول قرار بود جوجه بده ولی بهش گفتن به اینا پیتزا و ساندویچ بدی خوشحال‌تر میشن و این شد که یه پیتزا افتادیم ^_^ هولو لو لو =))) این قاسمی خسیس یاد بگیره که یه بستنی هم به ما نداد -_- 


1. ظهر در حالی که برق‌ها دو ساعت بود که رفته‌بود و لپتاپم شارژ نداشت تا گات تلنت رو ببینم و حوصله‌م سر رفته‌بود و درس هم نمیخواستم بخونم، روی تخت مامان و بابام دراز کشیده‌بودیم و منم بینشون بودم که گفتم: "حال میکنیدها! میدونید چند وقت بود منو اینقدر ندیده‌بودید؟" و فکر میکنید مثلا واکنششون چی‌ بود؟ گفتن واااای آره دختر گلم خیلی دلمون برات تنگ شده‌بود و اینا؟ قطعا نه! =| پدرگرام با یه قیافه کج و کوله برگشته میگه: "اه! ای‌بابا." و مامانم از اونطرف با خنده میگه: "هه! فکر کردی ما از اون خانواده‌هاشیم؟ :))) نوچ!" و تازه در حین غر زدنم یهو ویشگونم گرفت و اینقدر گرفت تا تهش از تخت پرت شدم پایین و با کله خوردم زمین و به دیار باقی شتافتم '_' آره خلاصه که مهر و محبت موج میزنه :))) 

2. میدونید چیه؟ خیلی برام عجیبه که اکثر آدم‌های دنیای واقعی معتقدن من صدام اصلا خوب نیست :/ ولی شماها برعکس تا یه وویس اینجا میذارم و یا بهتون تو تله یا واتس اپ وویس دادم، واکنشتون اینه که وایی چقدر صدات خوبه و خیلیاتون هم گفتید که به درد پادکست میخوره. واقعا موندم چجوری میشه؟ 

3. رفتیم مدرسه که وسایلمو بیاریم بعد با مامانم رفتیم تو پانسیون، با یه نگاه عاقل اندر سفیه میگه چقدر همتون شه‌اید؟؟ چه وضعشه؟ :))) تازه الانم تنها مشکلی که با تعطیلات دارم اینه که مامانم خونه‌ست و هی گیر میده به اتاقم و هی میگه تمیز کن -_- ولی قبلا نمیگفت :/ چون اصلا خونه نبودم :/ عکس میزامو گرفته‌بودم ولی نه که نت سرعتش عالیه! نشد آپلود کنم :/ 

4. مادرجونم هی دیشب میگه بگو چی میخوای میخوام دعا کنم. میگم نمیدونم واقعا. شما دعا کنید رتبه‌م خوب شه که اونموقع هرچی خواستم بتونم برم. 

5. پیش مشاور بودیم با یاسمن. بعد یهو اومد یه چیزی تعریف کنه که راجع‌به مشمئز بود. بعد یهو من رفتم تو پنجره و افق و یاسمنم نمیدونم کجا چون نمیدیدمش، ولی خا یه جای دیگه‌بود و بعد با هم دیگه برگشتیم وسط حرف مشاورمون میگیم خب خانم دیگه چخبر؟ و خا فهمید که دشواریم و اینا بعد بنده‌خدا چشاش زده‌بود بیرون که اخه چجوری میشه شما دو تا با کسی مشکل داشته‌باشید؟ ما هم باهم گفتیم خانم دیگه ببینید طرف چیکار کرده! 

یاسمن اونقدر نه. چون اکثرا به کسی محل نمیده و اینا ولی من کلا با همه خیلی خوبم و خیلی خودمو نگه میدارم که چیزی نگم و تا جایی که جا داره به آدم‌ها فرصت جبران میدم. تحملم زیاده. چیزی هم به طرف نمیگم. اما یهو یه جا کاسه صبر و تحملم با یه قطره لبریز میشه. اون قطره شاید کوچیک بوده باشه و مثل کاسه کاسه آبی که تو ظرف صبر و تحملم ریخته شده‌باشه زیاد نباشه اما باعث لبریز شدن میشه. مثلا مینا که یهو خودشو گرفت واسم و هیچکس نفهمید دقیقا چرا :/ فقط یه بار گفته‌بود به نگار که آنه عوض شده و فیلان. بعد خب خودشو برای یاسمنم گرفته‌بود دیگه. منم هیچی بهش نگفتم. هیچ سوالی هم نکردم که چرا؟ بعد یه مدت خودش برگشت. من چیزی نگفتم. مثل قبل برخورد کردم. ولی یاسمن نه. گفت نمیتونه با آدمی که یهو خودشو براش اونم بی‌دلیل گرفته کنار بیاد. ولی من میگم باید به آدم‌ها فرصت داد و من به مینا فرصت دادم و الانم با هم حتی شده چند باری چت هم کردیم. 

6. حرف بود بازم ولی بماند برای بعد. فقط اینو بگم که اگه فردا ۱۲ ساعت مفید و با کیفیت نخوندم بیاید نفری یه سیلی بزنید تو گوشم! 


1. اینقدری اتفاقات داره میافته امسال که فشار و استرس کنکور در برابرش هیچه :/

2. بیاید وسط این بلبشو استرس الکی به ملت اللخصوص یه کنکوری بدبخت که کلا امسال تعطیل بوده و درساش موندن ندین. اینقدر جو ندید تروخدا :/ جمع کنید بساط انرژی منفیتونو :/ مرسی اه :| 

3. بابام قاسمی رو دیده و باهاش سلام علیک کرده‌ و فیلان. قاسمی هم گفته خیلی دختر باهوشیه و تلاش کنه حتما رتبه‌ی خوبی میاره =)) مامانم میگه بیا! الکی هی میگی من نمیتونم. :/ 

4. به‌ جایی رسیدیم که ابهت همه‌ی دبیرها برامون ریخته :/ اون هفته‌ای دبیر دینیمون عصبی بود نمیدونم واسه چی :/ بعد این اینقدر خوب دعوا میکرد که وقتی اون ردیف بود همه‌ی این یکی ردیف دیگه پاچیده‌بودن و کلی خندیدیم جاتون خالی =))))) یا مثلا یه زمانی وقتی قاسمی میومد همه مثه مور ملخ میدوییدیم تا بریم تو کلاس ولی اون سری بعد زنگ ناهار که طبق معمول ۱۵ دقیقه وقت داده‌بود، رفت سر کلاس و بچه‌ها همچنان نشسته‌بودن ریلکس ناهارشونو میخوردن و انگار نه انگار که قاسمی رفته :دی 

5. من نمیفهمم موقع تقسیم شعور اینا کجا بودن؟؟؟ دختره اومده کنار ما سر زنگ قاسمی نشسته به بهونه اینکه منو دیگه از جام بلند نکنید :/ (کلاس قاسمی ادغامه و اون کلاسیا میان جای ما. یه‌سری دو تایی و یه‌سری هم سه تایی میشینیم. بعد من و یاسمن کنار هم اونجا میشستیم تا اینکه این خانم اومد و :/ ) بعد یه جلسه دیر اومدیم. کیفمونم تازه بود اونجا. بعد دیدیم که عه! جامون پره :/ یه ببخشید یا هیچی هم نمیگن. فکر هم نمیکنن که بابا این دو تا کجا بشینن؟؟ خلاصه که پررو پررو نشستن جامونو و ما مجبور شدیم ته ته کلاس بشینیم و من حتی با عینک هم هیچی نمیبینم -__- 

6. ۵ شنبه زنگ ناهار با یاسمن رفتیم تو دفتر دبیران پیش دبیر دینیمون و حرف میزدیم از همین بیشعوری‌ها. بعد بحث به دورویی یه عده رسید. اینکه جلو دبیرها چقدر ازشون تعریف میکنن و چاپلوسی میکنن و پشت سرشون فحش میدن. دبیرمون میگفت خبرهاش به ما میرسه. میدونیم کیا چی میگن. بعد من و یاسمن مدعی بودیم که این یه نفر رو عمرا اگه بتونید! بعد اسم که نبرده‌بودیم‌. من و یاسمنم ۸۰ درصد مطمئن بودیم که اون یکی هم منظورش همونه. دبیرمون گفت بگم؟ گفتیم بگید و بعد با همون اسم اول، اسم همون فرد رو گفت و به واقع برگ و بار برامون نموند '_' یعنی اینقدر تعجب کردیم که حد نداشت. بعدا فکر میکردیم که چقدر واقعا بده که تو دورو باشی و طرف بدونه و به روت نیاره! 

شالگردن دبیرمون دست همین دختره بود بعد دبیرمون شالشو داد که بهش بدم و به دختره بگم شال خانمو بیاره. زنگ که خورد رفتم پایین بعد دیدم دبیرمون شال دختره دستشه و مغموم‌طور میگه آنه برو به فلانی بگو شالمو بده من اون شال رو لازم دارم شال رو گرفتم و رفتم بالا به دختره میگم شال خانم رو بده! میگه نمیدم :/ گفتم فلانی خانم شالشو میخواد. ناراحت میشه. قیافه‌شو چپل چلاق کرد و گفت میبرم میدم :/ بعد رد و بدل شال‌هاشون رفتم سمت خانم و بغلش کردم. یه مدت طولانی و محکم :) بعد خانممون رو به بچه‌ها که اونجا بودن میگه میدونید این بغل چقدر ارزش داره؟ آنه هرکسی رو بغل نمیکنه. :) تهشم تو گوشم آروم گفت دوستم داره :)) بعد که از بچه‌ها دور شدیم گفت باید قیافه‌ی بچه‌ها رو میدیدی :))))) گفتم عادیه! :) عادت کردم دیگه :))) 

7. کتابخونه ۱۲ ساعت، خونه ۹ ساعت -__- کاش حداقل میشد کتایخونه رفت :/ اینجوری نمیشه که :( 

9. جمعه‌ای تو مترو عالی بود! =))) با یه سرفه تا شعاع دو متری آدم خالی میشد و جا باز میشد قشنگ :)))) بعد به قول مینا اینقدر همه ماسک دارن دیگه نمیخواد من بزنم :))))) 

10. دبیر ریاضی تجربی‌ها به ما پیتزا نتونست بده ولی به‌جاش پولشو داد به بازارچه خیریه‌مون و بعدا هم که معاونمون ازش تشکر کرده برگشته گفته من پولی ندادم، پول غذای خودشونه! گوگولی ^_^ یکی میشه این، یکی هم میشه دبیر فیزیک ما که گند زده به هیکل نگین که پول جمع میکرده و رسما بهش گفته و هیچی پول نداد :/ پول نمیدی نده ولی انگ ی که نزن -_- برگشته گفته من شاید دو سه بار در سال هم پول بدم ولی الان به تو نمیدم. معلوم نیست کجا میره و از این حرفا -_- بی ادب -__- 

8. خوبید بچه‌ها؟ چخبرها؟ :))) حرف بزنید یکم ببینم :) 


1. از الان بگم، هرکی سکوت کنه خره :/ حداقل یه دست ت بدید عمو ببینه! :/ :)) 

2. اول از درس بگم. واقعا نظری راجع‌به چجوری پیش رفتنش ندارم؛ چون هیچ آزمونی وجود نداره و نمیدونم کجام اصلا. با برنامه‌ی مشاور هم حال نمیکنم و خودم دارم میخونم. زبان رو فکر کنم ۵ روزی میشه نخوندم و حس میکنم حالم ازش بهم میخوره بس که خوندم و تهش رفتم ۳۰ زدم -_- ۵ شنبه و جمعه رو سر جمع ۵ ساعت خوندم. حسش نبود خب :/ 

3. همه‌جا میرید خبر بد و فیلان میخونید، بذارید من براتون چند تا چیز قشنگ بگم تا ببینید هنوزم آدم‌های خوب وجود دارن :) ۵شنبه‌ای با ماشین رفتیم تو شهر دور دور تا از افسردگی ناشی از قرنطینه جلوگیری کنیم. یه‌جا یه تانکر گنده آورده‌بودن و به مردم محلول ضدعفونی کننده رایگان میدادن. هرچقدر که میخواستی. داداشم میگفت بچه‌های هیئت مدرسشون (الان مدرسه نمیره :/ یه هیئتی هست که محرم‌ها تو مدرسه ایناست و خیلی آدم‌های خوبی‌ان و همیشه هرجا یه چی میشه کمک میکنن. یادمه واسه سیل زده‌ها هم کلی کمک کردن. آره خلاصه، اونایی که محرم ده شب مراسم میگیرن و غذا میدن و هممون میگیم به‌جاش برن به نیازمندها کمک کنن، مطمئن باشین اون هیئت درست و حسابی‌ها اون کار رو هم میکنن! خب از بحث خارج نشیم :/) یه تانکر، گالون یا یه همچین چیز ۲۰۰۰ لیتری رو بردن گذاشتن فلان جا و محلول ضدعفونی‌کننده رایگان میدن. دیروز هم از عموم شنیدیم که داروخونه‌ی دم خونمون به مردم یه پک پد الکلی و دستکش و ماسک و ژل و اینا میده به ملت. خلاصه که آدم‌های خوب هستن هنوز :) 

4. این ژل‌هایی که الان همه در به در دنبالش هستن، خب؟ ما دبستان بودیم هرکدوم یه طعمیشو داشتیم و یه‌سره باهاش دستامونو تمیز میکردیم. فکر کنم مد بود. چون الان که ندیدم بچه دبستانیای فامیل داشته‌باشن. بعد یادمه هر رروز یا شایدم هر دو روز یه بار اینا بهمون شیر میدادن. من شیر دوست نداشتم واسه همین یه نی‌هایی بود که طعم شکلاتی و توت‌فرنگی و موزی داشت و وقتی با اون میخوردیم مثلا مزه شیر موز میداد ^_^ فکر کنم اونم مد بود! تازه هر سه روز یکبار هم اگه اشتباه نکنن بهمون ۳ تا سه نان میدادن و من همیشه هرچی شکلاتیش بود رو میخوردم از بس که دوست داشتم و اگه کشمشی‌ای داشت میبردم خونه :دی تازه هفته‌ای یکبار هم صبح‌ها فلوراید میزدیم. هرکدوم یه بطری داشتیم و صبح میزدیم و بعد همه با قیافه‌های داغون میرفتیم از پله‌ها پایین تا خالی کنیم فلوراید رو. خیلی بدمزه بود ولی خب برای دوندون (اینو هم خاطر گل روی آندرومدا میذارم بمونه :دی) خوب بود. آره خلاصه که خیلی بچه‌های تمیزی بودیم! :) 

5. آممم دیگه چی بگم براتون؟ همه‌چی پرید باز :/ بیاید شما حرف بزنید :)) بیاید یکم دور هم باشیم :)) منم اگه یادم اومد کامنت میکنم! :) 


فکر کنم واقعا خیلی عجیبم واقعا در برابر اتفاقاتی که داره میفته دور و برم ذره‌ای احساس ندارم و پوتیتووار دارم زندگی خودمو میکنم. تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینه که ۱۲ ساعتم رو مفید پر کنم و درسمو قشنگ بخونم. اصلا حتی نمیدونم تا الان چند نفر مریض شدن و چند نفر مردن و چه اتفاقات دیگه‌ای داره میفته. نمیدونم خوبه یا نه ولی حداقل اینه مثل آبان و دی حواسم پرت نیست و تمرکزم روی درسمه نه چیزهایی که فقط میتونم براشون غصه بخورم. 

گاد فادر اتفاقا یه ویدیو فرستاده‌بود و مفهومش همین بود که روی چیزی که توان تغییرشو نداریم و دست ما نیست نباید خیلی تمرکز کنیم و همین باعث میشه استرسمون زیاد بشه. میگفت الان بهترین کار اینه یه فیلم کمدی پلی کنی و بشینی قهقهه بزنی باهاش. اینکه هی نگران باشی و استرس بیماری‌ای رو داشته‌باشی که بخش بیشتریش دست تو نیست فقط باعث میشه استرس و اضطرابت افزایش پیدا کنه و همین باعث میشه سیستم ایمنیت بیاد پایین و نتونی با همون کرونا بجنگی! ولی وقتی روحیه داشته‌باشی میتونی مبارزه کنی. راست میگه! غیر از رعایت بهداشت و بیرون نرفتن غیر از مواقع ضروری کار دیگه‌ای برمیاد ازمون؟ پس بهتره به‌جای هی خوندن خبرای ناراحت کننده و غصه خوردن برای شرایطی که دست ما نیست؛ سعی کنیم برای خودمون لحظات خوب بسازیم و از این در کنار هم بودن لذت ببریم. و فقط اخباری رو بخونیم که راجع‌به روش‌های پیشگیری و کارایی هست که باید برای پیشگیری بکنیم. این روزها آهنگ‌های شاد گوش بدید! فیلم‌های طنز ببینید. کارهای قشنگی که دوست دارید بکنید. بیرون نمیتونید برید؟ تماس تصویری بگیرید با دوستاتون. با خانواده‌تون آلبوم‌های قدیمیتون رو ورق بزنید. کتاب‌های قشنگ بخونید. نمیدونم، هر کاری که فکر میکنید خوبه بکنید و هی الکی فکر و خیال نکنید و از زندگی ناامید نشید! این روزها هم میگذره! روزهای قشنگ‌تری تو راهه! من مطمئنم! مطمئنم که بهار ۹۹ و سال ۹۹ برامون پر از خنده و خوشحالیه :) 


من امشب عمیقا حس کردم که این کار رو دوست دارم! دوست دارم از صبح تا شب و از شب تا صبح برم اینور و اونور و خودمو به آب و آتیش بزنم تا به آدم‌ها کمک کنم. دوست دارم از صبح تا شب به حرف آدم‌ها گوش بدم و تهش دنبال راه‌حل برای مشکلاتشون باشم. دوست دارم شده حتی یه گرم از سنگینی بار روی دوش آدم‌ها کم کنم. این حس که یه عده امیدشون بعد خدا به من باشه تا بتونم کمکشون کنم و زندگیشونو نجات بدم، تمام وجودمو از شعف پر میکنه. فکر کن یه زندانی منتظر اعدام، هر روز منتظر منه تا برم بهش خبر بدم که بالاخره خانواده مقتول رضایت دادن. یا یه بچه‌ی کار چشم امیدش به منه تا بتونم از دست اون آدم رذلی که میفرستتش تو خیابونا واسه کار و شب همه‌ی پولشو میگیره نجاتش بدم و براش یه سر پناه امن جور کنم. یه مدرسه و کیف و کتاب جور کنم که بتونه مثل بقیه درس بخونه. یا یه دختری که بهش شده و باباش معتاده و خمار، شنونده‌ی حرفاش باشم و ذره‌ای تسکین روحش و بتونم کاری کنم درسشو بخونه و یه کار شرافتمندانه داشته‌باشه و حقشو از اون آدم م و کثافت بگیرم. یا یه زنی که پسرش مریضه و شوهرشو از دست داده و درآمدش از قالی بافتنه بتونم کمکش کنم تا خرج داروهای بچه‌شو بده. یا آخر هر هفته برم پیش بچه‌ها توی شیرخوارگاه‌ها و کلی چیزای خفن براشون ببرم و کلی باهاشون بازی کنم و حرف بزنم و کمکشون کنم تا زندگیشون قشنگ‌تر باشه و آدم‌های مهربون‌تری بشن. یا به یه مادر کمک کنم و با پسر ناخلفش صحبت کنم تا بیخیال کیف قاپی بشه و بره کمپ ترک کنه. یا هر چهارشنبه برم تیمارستان و با آدم‌های اونجا کلی رفیق باشم و کلی حرف بزنیم و بازی کنیم و مدیر تیمارستان رو اذیت کنیم و بخندیم :))) یا خیلی میتونم براتون مثال بزنم. اما فکر نمیکنم بشه. حداقل حالا حالاها نمیشه. من آدمی نیستم که بذارم خانواده تا ته عمر ساپورتم کنن و ترجیح میدم دستم تو جیب خودم باشه و برای اینکه دستم تو جیب خودم باشه نمیتونم به این کارها برسم. چون باید کار کنم و پول درارم. چون باید برم رشته‌ای و شغلی که درآمد داشته‌باشه. نهایت شاید توی ۳۰ سالگی در بهترین حالت اونقدری درآمد داشته‌باشم و پس‌انداز که بتونم با خیال راحت به این کارها برسم. ولی امیدوارم بتونم، چون خیلی وقت‌ها حس میکنم 


1. حال خوب رو که نوشتم امشب برات. غیر اونم که دلخوشیمون شده یه‌سری خل‌بازی دبیرهامون =)) میخواست فیلم بگیره بفرسته، میگه وایسید خوشگل کنم :)))))) به اون یکی میگم خیلی ممنون. میگه بزرگوارید :/ :)))) یکی از بچه‌ها بعد اون بزرگوار سیوم کرده =)))) یا اون یکی که وویس داده با بغض تو گلوش میگه بچه‌ها من خیلی ناراحتم آخه کفش نو خریده‌بودم، میخواستم بیام ببینید :| =))))) اینا بخش کوچکی از خل‌بازیاشونه که دیشب برای آبان کامنت کردم. :))) 

2. جمع‌بندی خیلی کار سختیه :( مخصوصا عمومی! باز تخصصیا خوبه ولی عمومی رو آدم نمیدونه چیکار باید بکنه :( تجربیاتتون از دوره‌ی جمع‌بندی رو شدید خریدارم! حس میکنم تایم‌هام همش پرته و دارم گند میزنم :( 

3. میدونید چیه؟ واقعا دور و برم کمبود یک آدم ذوقمند مثل خودم رو حس میکنم. (کنکوری هم نباشه! دوست کنکوری زیاد دارم. نمیشه وقت و بی وقت وقتشونو بگیرم که!) یکی که هی نزنه تو ذوق آدم و وقتی براش یه چی میفرستم بز نباشه و واکنش نشون بده و اگه ذوق میکنم نگه خب حالا :/ یا نگه چخبرته؟ :/ یا نگه چرا؟ :/ لعنتی نمیدکنید چقدر این تو ذوق زدناتون باد آدم رو خالی میکنه :( نمیتونید مثل من ذوق کنید نکنید؛ ولی میتونید سکوت کنید حداقل که -_- یا تهش به اسکل بودنم بخندید =/ 

4. از دیشب که اون چیزا رو راجع‌به دبستان نوشتم همش تو اون دوران دارم سیر میکنم. لعنتی چقدر خوب بود [لبخند چپلوک] باید یه‌سری پست مفصل راجع‌به خاطراتش بنویسم :) 


+ توی راهنمایی یکی از بچه‌ها بود به اسم ملیکا که خیلی خرخون بود! باهوش نبودها. ولی خب مثل چی درس میخوند و نتیجه‌ش رو هم تقریبا میگرفت. یادمه وقتی بحث هدف از درس خوندن شده‌بود فهمیدیم که بخاطر مامان و باباش میخونه. نمیدونم گیر بودن یا نه، ولی میدونم بخاطر اونا بود که درس میخوند. یا مثلا الی، خیلی خرخون نبود ولی خب باهوش بود. اونم بخاطر باباش میخوند. باباش خیلی درسخون بوده و خب گیر بود تقریبا روی الهه که اونم نمره‌هاش خوب باشه. چون یادمه باباش حتی تو دانشگاه‌ هم ۲۰ زیاد میگرفته! 

اونموقع‌ها فکر میکردم چجوری میشه آدم بخاطر خانواده درس بخونه؟ و اصلا درک نمیکردم که چرا خودشونو در نظر نمیگیرن و بخاطر کس دیگه‌ای میخونن. اما الان به گمونم درک میکنم. مثلا خود من خیلی برام فرق نمیکنه دانشگاه چی بشه. فقط یه چیز معقول باشه کافیه. چون این مهندسی یا اون مهندسی یا رتبه ۶۰۰ و یا رتبه ۶۰ برای کاری که میخوام بکنم خیلی فرق نکنه. (کلیک) ولی میدونم اگه هدف من خوشحال کردن آدم‌هاست پس باید از مادر و پدر خودم شروع کنم. و میدونم چقدر خوشحال میشن اگه من رتبه‌م خیلی خوب بشه و فلان رشته برم. میدونم میتونم با اینکار یه اپسیلون از اونهمه زحمتی که برام کشیدن، از اونهمه پولی که برام خرج کردن رو جبران کنم. 


++ آقا این سریال دل رو نمیدونم شما میبینید یا نه. من که نمیبینم ولی عمو و عمه‌م و خیلیا تو کانال‌ها دیدم که میبینن و فقط یه تیکه‌شو که زنعموم برام تعریف کرد فهمیدم چقدر مسخره‌ست و وقت تلف کردنه دیدنش و جالبه که همه میدونن و موافقن با این ولی بازم میبینن :| بعد یه سریال دیگه هست به اسم کرگدن. نمیدونم اینو هم میبینید یا نه ولی ما میبینیم. به نسبت سریال ایرانیا خیلی بهتره و همش متحیرت میکنه و باید مثل یه پازل بچینی کنار هم ماجراها رو. بعد اینو اصلا ندیدم کسی ببینه :/ حالا فکر میکنید چرا؟ چون توی دل همه یه مشت پولدار و آرایش کرده و خفنن و داستان‌ سطحی داره و کرگدن نه. پولدار هستن یه‌سریشون ولی بحث اصلا پول و تیپ و این چرت و پرتا نیست. اولاش شاید یکم کند باشه و بزنید جلو هی ولی الان خیلی بهتر شده و اینا. اگه اشتراک نماوا یا فیلیمو دارید میخواید سریال ایرانی ببینید پیشنهاد میکنم! 


+++ شنبه هفته‌ی پیش ثنا زنگ زد و برای ناهار گفت برم پیششون. اول قبود نکردم و هی دو دل بودم که برم یا نه :| البته واسه کرونا نبود :/ بیشتر مسئله درس بود. دیگه دیدم زنعموم هم به من و هم مامانم پیام دادن که آنه بیاد حتما! منم دیگه دیدم بچه گناه داره و رفتم. بعد ناهار چی بود به نظرتون؟ ماکارونی! اونم رشته‌ای -___- بعد دیگه منم از مجبوری خوردم :/ تاره ثنا برگشته به مامانش میگه چرا قورمه‌سبزی درست نکردی؟ :/ بله من قورمه‌سبزی دوست ندارم :/ از قضا متاسفانه ناهار امروز قورمه‌سبزی بود -___- یه دو ساعت بیشتر نموندم و برگشتم خونه. هنو یه ربع نشد که زنعموم زنگ زد و صدای گریه‌های ثنا میومد که چرا آنه زود رفته '_' منم گفتم باز میام گریه نکن. دو روز بعد باز زنگ زد و منم گفتم ثنا صبر کن تا ۵شنبه بعد یا من میام یا تو بیا، باشه؟ و قبول کرد. ۵ شنبه هم پاشد از ظهر تا شب اومد خونمون و دیگه آخراش همه‌ش میگفت حوصله‌م سر رفت :/ فهمیدم که دیگه مثه قبلا حوصله‌ی بچه‌ها رو ندارم و حتی از بعد قرنطینه فهمیدم که کلا حوصله‌ی آدم‌ها رو ندارم و تنهایی خیلی خیلی راحت‌ترم! و هیچم دلم برای هیشکی و هیچی تنگ نشده همین! فقط حسرت پانسیون و شرایط درس خوندنشو میخورم که اونم وقتی یاد بیشعوری بچه‌ها تو زنگ‌های تفریحش میوفتم دیگه حسرت هم نمیخورم :-" 


++++ آلبوم عکس‌ها رو آورده‌بودم و نگاه میکردم. یه آلبوم بود عکسای بابام و هم‌دانشگاهیاش بود. یه خونه گرفته‌بودن ۹ نفر بعد از تمام صحنه‌ها عکس داشتن! خیلی خوب بودن ^_^ یه عکس هم بود توی بیستون که باهم گرفته‌بودن و به رسم عکسای قدیمی هرکدومشون یه ور رو نگاه میکردن و کلی خندیدیم =)))) وااای عالی بودن :))))) 


+++++ هرچقدر من و داداشم حرف میزنم و موعظه میخونیم گوششون بدهکار نیست و مامانم هی میگه نمیشه که نریم خونه مادرجون‌ها -_- هی میگم بابا دو ماه نبینیمشون بهتره یا کلا نبینیم؟؟؟ میگم باشه قبول هم ما تو خونه بودیم هم اونا ولی این دلیل نمیشه -__- گوش نمیدنننن!!!! میگه یه ماهه نرفتیم نمیشه! هوووف -_- جمعه رفتیم خونه اون مادرجون، فردا هم میریم خونه اون یکی مادرجون. تازه این حرف رو مامان منی که خیییلی آدم منطقی‌ایه و اینا میزنه -_- 


++++++ یهو بیدار شدم دیدم ۹ و نیمه و اینقدر اعصابم خرد شد که خدا میدونه -_- تا همین دو ساعت پیش دلم میخواست همه رو بزنم :/ و به‌ زور تمرکز میکردم. به این نتیجه رسیدم که درس نخوندن برای من الان سخت‌تره تا درس خوندن و روزایی که درسمو خوندم خیلی خرسند‌تر از روزای استراحتمم! 


فردا یه روز جذاب و خاصه. خیلی خیلی خاصه! مخصوصا برای آرینی که ۱۸ سال پیش توی همچین روزی به دنیا اومده =)) 

داداچ مقدم شما را به کره‌ی زمین تبریک میگم D= ایشالا امسال به هرچی که میخوای برسی و بیشتر از هر وقت دیگه از ته دلت قهقهه بزنی ^_^ 

پ.ن: نمیدونی با چه مشقتی فهمیدم چندمه تولدت :/ و البته با فداکاری شیدا که اومد بهت تبریک گفت :دی 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Michael جامع ترین اطلاعات تخصصی پزشکی ایران و جهان Marie همه چی موجوده سرزمین زیبایی تور کیش فرمول+مایع ظرفشویی+دستشویی+صابون+شامپو